+ میشه ها!
- اگه بشه قول میدی نَمیری؟
+ باشه، ببینم چی میشه :)))
پ.ن: گوشهای از مکالمهی مادر و دختری که نقاط ضعف یکدیگر را خووووب میدانند :)))))
+ میشه ها!
- اگه بشه قول میدی نَمیری؟
+ باشه، ببینم چی میشه :)))
پ.ن: گوشهای از مکالمهی مادر و دختری که نقاط ضعف یکدیگر را خووووب میدانند :)))))
بسم الله العظیم
سلام :)
دیروز با خانواده فیلم موقعیت مهدی رو دیدیم. کلا من فیلمی که بعد از پایانش شده حتی 5 دقیقه مخاطب به فکر فرو بره رو به فیلمهای فان و گذرا ترجیح میدم و موقعیت مهدی هم این چنین بود. از نقاط ضعفش بخوام بگم، اینه که با توجه به این که زندگینامهی این شهدا رو قبلا خوندهبودم، دیدم که این فیلم با این که سعی کرده قسمتهای مختلفی از زندگی جنگی شهید باکری رو روایت کنه و مثلا مثل "چ" راوی فقط یک برش نباشه، اما یه دید خیلی خیلی کلی میده از شهید مهدی و شهید حمید باکری. مثلا من دوست داشتم برههای که شهید مهدی شهردار ارومیه بود پررنگ باشه، به نحوهی آشناییش با صفیه خانم بیشتر پرداختهبشه و در کل پس از پایان این فیلم من بتونم تصمیم بگیرم شهید باکری چه جور آدمی بود. آیا مثل حاج احمد متوسلیانِ "ایستاده در غبار" یک آدم با تمام مختصات انسانی بود که خیلی بیپروا بوده؟ آیا مثل شهید مصطفی چمران "چ" آرامش و متانت رو توی تمام لحظات ترجیح میداده؟
اما در آخر انگار قصه به اینجا رسید که مهدی و حمید باکری دو برادر بودن که ازدواج کردهبودند و داستان پیکر شهید حمید و بعدا شهادت شهید مهدی. آیا انسانهایی بودند که تحصیلکرده بودند؟ چی شد که مهدی باکری از توبهنامهی برادرهاش به مقام شهرداری رسید؟ چه اخلاقی توی اونها پررنگ بود که صفیه و فاطمه بیشتر براش دلتنگ میشدند؟ برای این که الان بخوایم مهدی و حمید باکری بودن رو تمرین کنیم باید چطور رفتار کنیم و.... اینها خیلی نمود نداشت توی فیلم. ریتمش هم برام تند بود و اپیزودیک بودنش هم یه کم دنبال کردنش رو برام سخت کرده بود.
با این حال بازی هادی حجازیفر خیلی خیلی عالی بود. این که فیلم غالبا به زبان ترکی بود رو دوست داشتم. فضاسازی فیلم هم به دلم نشست واقعا...
در نهایت این فیلم یه معرفی خیلی کلی از شخصیت دو شهید شاخص رو میده که اتوبانی در غرب تهران و فرودگاه ارومیه به نام ایشونه. مثل چکیدهی یه مقاله در حد معرفی اینه که پررنگترین وقایع زندگی این دو شهید این بود و برای دونستن جزییات باید بری کل مقاله رو بخونی، پس اگر کسی در مورد این دو شهید چیزی نمیدونه دیدن موقعیت مهدی کمکش میکنه. ولی اگر خواستین بیشتر برادران باکری رو بشناسید، کتاب نیمهی پنهان ماه 6، شهید مهدی باکری به روایت صفیه مدرس رو حتما حتما بخونید.
یکی از ناراحت کنندهترین قسمتهای ناگفته زندگی همسران این شهدا، اینه که بعد از اتفاقات 88 به حاشیه روندهشدند و حضرات تندرو تا تونستند این بندههای خدا و همسر شهید همت رو مورد عنایت الفاظ و تکفیرهای همیشگیشون قرار دادند. یادمه اون موقعها بچه بودم اما توی مسجد و اینها میشنیدم که مثل شهید همت و باکریها ازدواج نکنید چون همسرانشون از خط خارج شدند و در تربیت فرزند موفق نبودند. از خط خارج شدنشون این بود که ژیلا خانم(همسر شهید همت)، صفیه خانم و فاطمه خانم و بچهها از مسئولین انتقاد کردهبودند و خب شهید همت که دختر نداشت و شهید مهدی هم فرزند نداشت، ولی چون آسیه دختر شهید حمید هم معتقد به حجاب سفت و سخت نیست و از رفتار تندروها هم تو فیسبوک انتقاد کردهبود حسابی از خجالتش دراومدن. بندگان خدا فقط عقیدهشون رو گفتهبودند و به نظرم از خیلی از مسئولین هم محقترند به گفتن نظراتشون و انتقاد از دولت و حکومت و سیاستی که برای مردمی بودنش از عزیزدلشون گذشتهاند ولی میبینند که برعکس شده...... متاسفانه هنوز تو کامنت پسرای شهید همت اثرات اون زمان رو میشه دید که چه ناسزاهایی برای مادرشون مینویسند...
پارسال یه سفر رفتیم ارومیه و دیدیم چقدررررر این خانواده رو دوست دارن و چقدر همهی مردم با تمام عقاید مختلف شیعه و سنی و سکولار و مذهبی به این شهدا احترام میذارن. توی هر خیابون یه عکس ازشون دیده میشد حداقل و به قول راننده تاکسی که ما رو تو شهر میچرخوند با این که شهید مهدی شهردار بوده عکس از شهید حمید بیشتره تو شهر چون از لحاظ سنی بزرگتر بوده و احترام بزرگتر واجبه :)
امیدوارم روح باکریها و تمام شهدا با دیدن آنچه این روزها زیر پوست وطن جاریه کمتر ناراحت بشه و حداقل علو درجاتشون و ظهور حضرت حجت علیهالسلام این درد رو التیام بده. این که وطنی که ترک و لر و کرد و عرب و فارس و... از عزیزترین داراییشون، از جونشون گذشتند حالا یه شکاف بزرگ خورده، امام حسین علیهالسلامی که الگوی آزادگیشون بود حالا شده برچسبی که به جای آرمانهای آزادی قیام عزیزش...............
پ.ن: البته من دبیرستانی بودم که این سری کتابای نیمهی پنهان ماه رو خوندم. تو وقتای آزادم تقریبا جویدمشون :))) و چقدر با خاطرات همسر شهید مدق گریه کردم...
خدایا کمک کن روح شهدا از ماها راضی باشه، ما رو در مسیر حق قرار بده و همهمون رو به درستی هدایت کن و عاقبتمون رو خیر کن.
پایان :)
بسم الله العظیم
سلام :)
مدتیه تمرین بسیار سختی برای خودم تعریف کردم، این که از مرزبندیها و دستهبندیها به دور باشم و نهایتا سعی کنم از اون چه نمیپسندم دوری کنم.
خیلی خیلی شکست خوردم و خیلی تاوان در برابر این شکستها دادم
بزرگترین مشکل من اینه که خب توی دایرهی مورد علاقههام یه سری کارها/آدمها/اشیا/ و... بهم خیلی نزدیکترن و روشون حساسیتهایی دارم. گاهی اونها بهم فیزیکی نزدیکن و راحت میتونم با حرف زدن یا دست به کار شدن این حساسیتها رو تعدیل کنم و شاکی بشم، قهر کنم، موقتا دست بکشم یا خیلی خیلی بهش نزدیک بشم. مثلا خوشنویسی برام از اون کاراست و مامانم برام از اون شخصهاست. دربارهی پدرم هم که توی پست قبلی نوشتم و البته برادرم. ولی یه بخشی از اون دایره فعلا دور از دسترس هستن و فقط میتونم حساس باشم. یعنی الان کنار دستم نیستن و همینش ناراحتکننده است؛ چه برسه به این که خب احساساتم تخلیه نمیشن و هرگونه واکنشی که در برابر تنشهای مربوط به اونا نشون میدم دور از منطقه. مثل ادامه تحصیل در خارج از کشور یا مثلا ساز پیانو!
و خب اینجاست که شکست میخورم و کاملا اون دورها رو در یک مرز"دست نزنید شکستنی است" طبقهبندی میکنم.
با این تز که اگه هرکی نظرش رو بدون خون و خونریزی بگه قرار نیست در مقابلش توهین بشنوه خیلی موافقم،ولی اجرای ناعادلانهاش حرصم رو درمیآره. خب هر نظری یه دسته موافق داره یه دسته مخالف. موافقا میتونن خیلی تایید کنند اون آدمه رو و مخالفا تکذیب اما عادلانه! نه اینجوری که مثلا توی دانشگاه یه مدت به خاطر یه حرفی خیلیا پشت فلانی دراومدن؛ و فلانی هم حتی نظرش غلط بود اما رو هم رفته کاردرست بود، یعنی توی اون جایی که وایسادهبود داشت به درستی کارش رو میکرد. ولی تواناییهاش کاملا نادیده گرفته شد بارها و بارها و در واقع حتی اگر قرار بود با حمایت و اینها باشه هم به جایگاهی که حقش بود نرسید. خب به نظر من به خاطر این چیز طبیعی که کار طرف به مذاق یه سریا خوش اومده و اونو تایید کردن، نباید مورد سرکوب یا بایکوت قرار بگیره بلکه نهایتا نظرش اگر غلطه مورد انتقاد درست قرار بگیره. و از طرفی هر آدمی تو هر جایگاهی با هر نظری باید به حقش برسه و این جاست که بیعدالتی اتفاق میافته. به نظرم حتی اگه قراره اون تایید شخصی رو که انسان وظیفهشناسیه رو بذاره جایی که براش خلق شده، در نهایت نتیجه خوبه. و حالا فکر کن با وجود لیاقت به حقش نرسه و بعد بهش بگن آرررره تو که فلان کار و کردی و اون تاییدا رو گرفتی پس برو به درک سیاه، من رو عصبانی میکنه.
این که این بند چه ربطی داشت به اون تمرین بسیار سخت اینه که من باید این نگاه رو از دایرهی "دست نزنید شکستنی است" هام و از همه مهمتر دربارهی خودم ببرم بیرون و وسیع نگاه کنم! و سعی کنم با همه اینجور برخورد کنم، که اینجاش سخته و من شکست خوردهام تا الان :)
خدایا عاقبت همهی ما رو خیر کن و نگاه همهمون رو از دایرهی دست نزنیدهامون به جای وسیعتری ببر، حتی به دایرهی "دست بزنید، حالم ازشون بهم میخوره" هامون.
پایان :دی
بسم الله العظیم
سلام :)
خیلی عجیبه که میخوام اینجا تو پست اول غر بزنم، ولی خودم رو اینجوری توجیه میکنم که وبلاگه دیگه، غر زدن هم یه قسمتی میتونه از نوشتهها باشه!
خب توی زندگی همهی ما مشکلاتی داریم که باهاشون سروکله میزنیم و دنبال راه حلیم. من هم چند وقتی بود که با خودم و دنیام به تعادل رسیدهبودم و اجازه میدادم که زمان برای خودش پیش بره و من هم کاری رو بکنم که فهمیدم درسته و درنهایت بوم! بالاخره هرطور شده از پس دردسرای الانم برمیآم، برای دردسرای بعدی تجربه کسب میکنم و رویاهای الانم رو محقق میکنم و با آمادگی و دانش بیشتری رویاپردازی و تلاش میکنم!
ولی طبیعتا دنیای هر آدمی محدود به خودش نیست و خانواده و شرایط مملکت و دوست و ....بالاخره شده حتی یه کم هم تاثیرگذارند و این صحبتا. ماجرای غرنامهی من هم برمیگرده به آزار و اذیتهای خانوادهی پدری که تقریبا باعث شد رابطهی من با پدرم کمی تیره و تار بشه. الان توضیح میدم چی به چیه: خانوادهی پدری من آدمهای بسیار عجیبی اند. از این لحاظ که هرگز هرگز تحت هیچ شرایطی یه رفتار منطقی از خودشون نشون نمیدن. فرقی هم نمیکنه الان مثلا شادی عروسی و فارغالتحصیلی و تولد بچه و خونه خریدن و... ایناست یا غم مرگ و جدایی و بیماری و بیپولی یا حتی هیچی! همیشهههه بیمنطق و طلبکارن. و این ویژگی توشون میچرخه! از یه بزرگ بیتدبیر هفتاد ساله تا پسربچهی کوچیکی که رفتارش کاملا گویای حجم تنش جاری در محیطه! این جوری که نشستی برای خودت یهو دیدی یکی خوابوند تو گوشت و بهت فحش داد و حدس بزن کی! بله همون پسربچه که کاملا از طرف پدر و مادرش رها شده و پر از خشونته....
من هیچوقت از این خانواده رفتار مدبرانهای ندیدم. هرگز نخواستند شرایطِ خواسته و یا ناخواسته به سمتی پیش برند که درنهایت تعادل خیلی برهم نخوره و روی هم رفته همه چیز به خوبی پیش بره اونقدر که همه دچار آرامش بشند. همیشه درگیری! همیشه فشار و استرس و بیشترین حجم این فشارها متوجه کسی نیست جز پدر بنده! به این دلیل مسخره که تک پسره(قبلا نبود) و به دلایلی از مامانم خوششون نمیآد و همینطور از من و برادرم. متاسفانه توی بزرگان این خانواده علاوه بر بیتدبیری، مشکل دیگری هم هست به اسم حسادت! و خب از لحاظ جنبه اجتماعی و عمومی پدر من بین برادر خواهرا از همه موفقتره. الحمدلله شغل ثابت و خوبی داره، خونه زندگی سالمی داره و اهل و عیالش که ما باشیم هم موفقیتهای شخصی خوبی کسب کردیم به لطف خدا :) و به دلایل واضحی از جمله ریسک ناپذیری، مردم چی میگن، این بده اون خوبه و.... متاسفانه شرایط بقیهی خانوادهی پدری اصلا خوب پیش نرفت! و این رو از چشم ما میبینن و حتی من! با این که من خیلی خیلی از بقیه کوچکترم و تقریبا نصف کوچیکترین عضو قبل از خودم هستم اما الان برای من هم شمشیر رو از رو بستن. و شروع کردن به کنترل من تا از من یه آتو بگیرند. تمااام رفتارهای من و مامانم تو جمعشون زیر نظره و حتی اینستاگرامم! من دو تا صفحه دارم که یکیش خیلی شخصیه و یکیش عمومی و کاری. پیج عمومی و کاری رو بلاک کردند و تو پیج شخصیم کمین! و من پنجاه بااار بابت استوریهام ازشون کنایه شنیدم، استوریهایی که دربارهی سفرها و کارم و فعالیتهام بود و از نظر اونا خیلی خیلی زشته و بارها در جمعهای مختلف تکرار کردند که این خانوم معلم یه مشکلی داره و دردسر سازه و... اینه که من کلا بیخیال اینستاگرامم شدم با این که هنوز با مشورت و نظارت خانوادهام فعالیت میکنم.
حالا علت ناراحتی من از بابام چیه؟ اینه که بابا خیلی خیلی محافظه کاره در این زمینه و همیشه در مقابل اونها سکوت کرده. و اونها هم تا تونستند تازوندند. اگر قراره که توی شرایط سخت همیشه پدر من که به قول خودشون پسره جلو بیفته و خرده فرمایشات حضرات رو انجام بده، پس حداقل باید حق اظهار نظر قاطع هم داشتهباشه چون اونه که جلو میره و درگیر میشه بنابراین اطلاعات بیشتری داره. اما تا بابا بیاد حرفی بزنه یه الم شنگهای به پا میکنن که بیا و ببین! و همونطور که گفتم ماجرا به من و مامانم ختم میشه که فلان و بیسار و جلسه توجیهی، اونم وقتی که دقیقا تو اعضای خانوادهی چهار نفریمون ما خط قرمزهای معینی داریم و.... خلاصه وارد این بحث نمیشم. و توی خونه هم که میخوایم در موردشون حرف بزنیم بابا ما رو دعوت به سکوت میکنه و میخواد بیخیال شیم، دلیل محکمی هم نداره، فقط میخواد قضیه جمع و جور شه بره. اینه که گاهی ازش شاکی میشم. چون معتفدم اون باعث این قضایا میشده.
این مدت که مدام با بابا در قهر و آشتی بودم به این فکر کردم که اقلا تو جمع چهارتاییمون ما خوبیم. پدر و مادر من تا جایی که تونستن در تربیت ما افراط و تفریط نداشتند. درسته یه وقتایی دلخوری و ناراحتی پیش میآد اما حداقل اونقدر افتضاح نیست شرایط بلکه با گذشت زمان حادترین اختلافات رو خودمون بین خودمون حل کردیم و این اتفاق خوبیه :)
از طرفی شرایط رو برای خودم تجزیه و تحلیل کردم. و به این فکر کردم وقتی من از رفتار مردم در دوقطبی مذهبی معمولی شاکی میشم و میگم این دعواها بیشتر شکاف رو عمیق میکنه و ما به همبستگی نیاز داریم و مردم عادی با هر اعتقادی بیتقصیرن و مشکل جای دیگهایه، با اختلاف با بابا که دارم دقیقا همین کار عمیق کردن شکاف رو میکنم. بابا بیتقصیره و مشکل خانوادهی بیدرکی هستن که تازه اون هم انتخاب خودش نبوده و سعی کرده تا حدی اون ضعفهارم در خودش برطرف کنه(مثلا توی ارتباطات کاریش) و منم قهر کنم نه بابا عوض میشه نه اونا. اینه که تصمیم گرفتم حداقل جمع خودمون رو حفظ کنم حالا که ازش راضیام. و با توجه به تصمیمهایی که برای آیندهام دارم به زودی کلا مستقل و دور میشم از کانون فاجعه. پس این مدت رو به خیر میگذرونیم و از خدا میخوایم کمکمون کنه و عاقبتمون رو خیر کنه و ما و خانوادهی پدری و کلا همهی بندههاش رو هدایت کنه....
پایان :دی