در جان خوش‌تر

آتش عشق تو در جان خوش‌تر است!

۳ مطلب با موضوع «درد عمیق» ثبت شده است

12- شهر من... دیار من...

بسم الله العظیم

 

وسط حیاط یک حوض بزرگ دارد. هر ساعتی از روز که بروی بچه‌هایی هستند که در آن حوض بازی می‌کنند و هیچ‌کس بهشان حرفی نمی‌زنند. بِچوووئه خو... تابستان‌ها، خورشید که به وسط آسمان می‌رسد و عمود می‌تابد سایبان‌ها باز می‌شوند و زن‌ها و مردها می‌روند زیر آن سایه دراز می‌کشند یا دعا و مناجات می‌خوانند. روبروی‌شان سد محمد است و دست چپ‌شان سد احمد

وقت نماز مغرب است و قبله نسبت به شب قبل سی درجه تغییر جهت داشته حداقل. صدای‌ما و خانم‌های دیگر در می‌آید. زن خادم مثل همه،حرف‌هایش را می‌کشد: قبلو رو پِر دادن! و همه می‌خندیم و حاج‌آقا یهو قامت می‌بندد. الله اکبر! نسیم می‌وزد و اینجا بوی همیشه خاصش را می‌دهد...بهشت احمدی....

 

حوصله‌ی پیش‌بینی ندارم. طبق اصل لانه‌ی کبوتری یکی دلش خنک می‌شود. یکی این فاجعه را می‌گیرد دستش و به آتش این اختلاف می‌دمد. یکی گریه می‌کند و ته تهش ممکن است مثل داستان کانون رهپویان وصال چندسال پیش خیلی چیزها نامعلوم و متناقض باقی بماند و رد خون و ترکش می‌ماند روی سقف یادهای ما. ولی من آتش گرفته‌ام برای آن کودک یک ساله‌ی بی‌نامی که ته لیست مجروحین نوشته‌اند. بچه‌ای که الان ترسیده و مامان می‌خواهد. مامانش کجاست؟ گمش کرده؟ شهید شده؟ اسمش چی است؟ ولی این بچه آن‌قدر بی‌زبان است که اسمش را هم نمی‌تواند بگوید. کاش تا فردا تمام همشهری‌ها که کودک یک ساله در دوست و آشنا دارند سراغ بگیرند و بالاخره یکی به جایی نرسد و برود بیمارستان نمازی یا بیمارستان‌های دیگر و بچه را بغل کند. ترسیده‌است مطمئنم و من امشب به یاد ترس این کودک خوابم نمی‌برد تا صبح....

زمانی که پست قبلی را داشتم می‌نوشتم و با اول مظلوم عالم درد و دل می‌کردم از زبان ترانه‌ی موردعلاقه‌ی کودکی‌ها، اصلا به ذهنم نمی‌رسید که شهرم دوباره بوی خون و غم بدهد...که مردم آسوده‌خیال شهرم امشب با نگرانی بخوابند و وطنم...که خون و درد وسط حریم سلاله‌ی مولا...

که آن آقای بندری کثیف فروش سه راه احمدی...آقای لباس فروش بازار بین‌الحرمین که یهو صدهزارتومان تخفیف داد...آقای تاکسی که پیکان داشت...زنی که روز عرفه به مادرم تسبیح داد و گفت نذر همسر مرحومش است که در کرونا فوت کرده...همان مردی که وقتی بعد از کرونا برای اولین بار حرم را صبح زود باز کردند رفت تو و زارزار گریه می‌کرد... یاد اضطرار زن عربی افتادم که کیفش را جا گذاشته‌بود کنار سقاخانه و هراسان دنبالش می‌گشت و یک هو پیرزن هم‌ولایتی با چادر گل‌گلی از پشتش ظاهر شد که ببینم شمو کیف گم کِردی؟ و زن گفت بله بله و حرفش تمام نشده‌بود که کیفش کف دستش بود: دیدم همینجوری گذاشتیش و رفتی... دنبالت اومدم دیدم حواست نی...ماشالا گوشیتم که گرووونه...و ما همه خندیدیم و زن عرب دست کرد توی کیفش به پیرزن مژدگانی بدهد و پیرزن قبول نکرد و گفت برای احمد بن موسی.... همه‌ی آن‌ها...شهید شده‌اند؟مجروح؟ هیچ‌کدام هم که نباشد مضطربند...و احمد بن موسی...سید سادات الاعاظم... همان که بوی برادرش را می‌دهد...امان از رد گلوله روی دیوار...

 

برای همه‌مان امن یجیب می‌خوانم...برای این مضطر بودن... دلم خون است... فقط تو راهگشای مایی... فقط تو این آتش را خاموش می‌کنی... تو آرامش و سکینه‌ی قلوب همه‌ی ما می‌شوی بس که خوبی و آغوش مهربانت برای همه باز است...هیچ‌کس را رد نمی‌کنی...هیچ‌کس را مظلومانه نمی‌کشی...تویی که پرچم‌دار حقی...دیده بگشا...دیده بگشا...دیده بگشا در این فریبستان ای ذوالفقار علی...

 

 

+ من شیرازی هستم اما در شیراز زندگی نمی‌کنم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم معلم

11- دیده بگشا

بسم الله العظیم

 

دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا

دیده بگشا بر عدم، ای مستیِ هستی‌فزا

دیده بگشا، ای پس از سوءالقضا، حسن‌القضا

دیده بگشا از کرم، رنجور دردستان، علی(ع)...

بهرِ مرواریدِ غم، گنجور مردستان علی(ع)...

دیده بگشا رنج انسان بین و سیلِ اشک و آه

کبرِ پستان بین و جامِ جهل و فرجامِ گناه

تیر و ترکش، خون و آتش

خشم سرکش، بیمِ چاه

دیده بگشا بر ستم، در این فریبستان علی(ع)...

شمع شبهای دژم، ماهِ غریبستان علی(ع)...

دیده بگشا نقش انسان ماند با جامی تهی

سوخت لاله...مُرد لیلی... خشک شد سرو سَهی...

زآگهی‌مان جهل ماند و، جهل ماند از آگهی...

دیده بگشا ای صنم، ای ساقی مستان علی(ع)...

تیره شد از بیش و کم، آیینه‌ی هستان علی(ع)...

 

 

شاعر:علی معلم دامغانی

+ دلم برات تنگ شده مولا جانم... کاش بیام تو زائرات گم بشم و دیگه پیدا نشم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم معلم

10- وقتی مرگ در نمی‌زند

بسم الله العظیم

سلام

 

(حقیقتا این روزها واقعا تحت فشار هستم و گیجم، برای همین توان فعالیت ندارم خیلی. ان‌شاءالله به زودی یه کم بهتر می‌شم)

 

صبح مادر یکی از شاگردهایم، شین عزیزم پیام داد که مادر شاگرد دیگرم که دوست صمیمی شین هم هست، به رحمت خدا رفته.

حالم خیلی خیلی خیلی بد شد. چهره‌ی مادرِ عین مهربانم از جلوی چشمم نمی‌رود. به محض این که پیام مادرِ شین را دیدم سریع با او تماس گرفتم و دوتایی پشت تلفن گریه کردیم. مادر عین، شبانگاه وقتی داشته برمی‌گشته شهر خودشان و تنها هم بوده، تصادف می‌کند و تا آمبولانس برسد این دنیا را ترک می‌کند.

عین، دخترش، 10 ساله است و به کلاس پنجم می‌رود و مادرش را هم خیلی خیلی خیلی زیاد دوست داشت و همیشه سر کلاس درباره‌ی این که چقدر مادر هنرمندی دارد(مادرش نقاش بود) صحبت می‌کرد. مادرش زن خونگرم و بامزه‌ای بود. بعد از پایان تماسم با مادر شین رفتم وویس‌های مامان عین را گوش کردم. یک جا که یک اتفاق خوب زندگی‌ام را استتوس کرده‌بودم برایم نوشته‌بود "مبارکت باشه عشق تو لایق بهترینهایی" و من به خودم گفتم کاش می‌توانستم زمان را به عقب برگردانم و ساعت 8 شب قبل از این که مامان عین سوار ماشینش بشود و بخواهد برود توی جاده بهش زنگ بزنم و بگویم "سلام. می‌شه امشب حرکت نکنید لطفا؟" ولی نمی‌توانم و حالا عین، دختر مهربان و صبور و آرام من به سوگ مادرش نشسته و باورش نمی‌شود مادری که قرار بود آن شب برسد خانه حالا زیر خروارهایی از خاک خوابیده است. وقتی می‌خواستم عکسش را نشان مادرم بدهم دیدم که قبل از رفتنش عکس پروفایلش را تغییر داده به دخترش و روی پروفایلش عین با عینک و موهای چتری دارد می‌خندد. و مادر شین می‌گوید از خاکسپاری تا به الان، عین نمی‌تواند غذا بخورد چون مدام یاد مادرش می‌افتد و از آن‌جایی که خانواده هم او را به سردخانه برده‌اند تا با پیکر مادرش وداع کند، حالا تصویر پیکر بی‌جان مادر از جلوی چشم‌های معصوم عین کنار نمی‌رود.

 

سرم به شدت درد می‌کند و نگران عین هستم و البته شین که تنها دوست صمیمی یکدیگر هستند و بیشتر خوشی‌ها و لحظات‌شان را با هم تقسیم کرده‌اند و حالا طوفان زده وسط دنیای کودکانه و شادشان و رویاهای‌شان را با خودش برده. حتی جرئت ندارم با عین تماس بگیرم و با او حرف بزنم، هر چند که باید این کار را بکنم، این دختر فوق‌العاده که یکی از بهترین دانش‌آموزهای من است به این لحظات احتیاج دارد، به این که بداند من کنارش هستم. صدای مادرش توی گوشم است و یاد آخرین باری که دیدمش می‌افتم و باورم نمی‌شود و دوباره به عین فکر می‌کنم، عین عزیزم......

 

 

 

لطفا برای شادی روح مادر جوان عین دعا کنید و هم‌چنین برای عین و خانواده‌اش......

 

 

+ جاده‌ای که مادر عین را برای همیشه از عین گرفت جاده‌ی بسیار مزخرف و خطرناکی‌ست مثل بسیاری از جاده‌های دیگر و زبان ما کوتاه. این شکایت را به کجا بریم که داشتن راه‌های امن و استاندارد از حقوق ماست؟ ما هر روز بی حق و حقوق‌مان می‌میریم و کک‌شان هم نمی‌گزد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم معلم