در جان خوش‌تر

آتش عشق تو در جان خوش‌تر است!

۳ مطلب با موضوع «هیچ در هیچ» ثبت شده است

9*- ماجرای صبحگاه

بسم الله العظیم

سلام :)

 

این چند روزه مجبورم از ساعت 4 صبح بیدار بمونم و برخلاف همیشه که بعد از نماز صبح می‌خوابیدم، این بار باید تا طلوع آفتاب بشینم و کارهای آنلاینم رو انجام بدم که بی‌شک، احتیاج به نت جهانی دارند و اون ساعت هم نت در قوی‌ترین حالت روزه.

 

خیلی وقت بود طلوع آفتاب رو بدین شکل ندیده‌بودم، خدا رو شکر که نت رو ضعیف و سپس قطع کرده‌ن تا من بتونم زیستم رو به سحرانه تغییر بدم!*

 

 

 

 

 

طبیعتا اگر این تغییر خودخواسته بود، اگر در بقیه‌ی ساعات شبانه‌روز دسترسی‌مون به جهان نامحدود و سریع بود الان راضی بودم(تازه اون ساعت هم دسترسی "آزاد" نیست. خیلی جاها فلفل!شکن می‌خواد که سریع وصل می‌شه اون تایم) ولی الان اصلا حسم خوب نیست و با بغض کار می‌کنم. بچه‌هام خیلی خیلی ناامیدن و واقعا برای سوال همیشگی درس بخونیم که چی بشه جواب ندارند دیگه. یه چیزایی تو این مملکت در جریانه که نمی‌تونم بنویسم چون فحش می‌خورم، ولی خواهش می‌کنم نکنید، بذارید جریان تلاش اقلا توی ذهن نسل جدید باقی بمونه.

عموم بچه‌های دهه هشتادی یه خوبی دارن برخلاف بسیاری از هفتادیا(من تقریبا لب مرزم، هم با هفتادی‌ها گشته‌ام و هم کلی دوست و شاگرد دهه هشتادی دارم). این خوبی‌شون اینه که به شدت انعطاف‌پذیرن. توی دوستی‌ها و ارتباطات‌شون بازه‌ی سنی و پوشش و خانواده و... مهم نیست و خودشون رو نمی‌گیرن. اینو توی خیلی از بچه‌ها دیدم. اگر این ویژگی به نسل بعدی نرسه و رشد نکنه، بده. ما باید خودمون برای رشد آماده بشیم و پیش بریم. توی تمام این سالها مسئولین تا تونسته‌ن بهمون ثابت کرده‌ن که هیچ ظرفیتی برای رشد ما قائل نیستن، و ما هم خیلی وقت‌ها همین‌جوری عمل می‌کنیم و و وارد ورطه‌ی افراط و تفریط می‌شیم. نتیجه؟ یک نسل رو که آماده‌ی کاشتن بذر در ذهنش بود و آماده‌ی این بود که یه درخت تناور کمیاب، اما پر ثمر بشه، از دست می‌دیم و ازشون همین شمشادهایی رو می‌سازیم که برن حاشیه‌ی جدول‌ها، در حالی که رشد کردن و ثمر دادن تو خون‌شون بود. نه این که شمشادها به درد نخورن، که هر شهری برای زیباسازی بهشون نیاز داره، که اصلا خاطره‌ی کودکی ما مجری‌ای بود که از پشت شمشادها می‌پرید بیرون و سوال‌های بامزه می‌پرسید از ملت، ولی فرق یه شهر سرسبز با یه شهر معمولی چیه؟ یه شهر سرسبز پوشش گیاهی داره، یه جا توی خیابون بوی یاس می‌پیچه، دوتا چهارراه بالاتر بوی شکوفه‌ی پرتقال. شمشادها هم هم‌چنان وسط بلوارن و خودنمایی می‌کنن، اما شهر رو از دور هم نگاه کنی سرسبزه، موقعی که توش قدم می‌زنی یه حال خوبی هستی. حال ما هم همینه، به هوای سمپاشی علف‌های هرز نباید گل‌های داوودی و بنفشه رو هم له کنیم، باید از بذرهامون مراقبت کنیم چون اصلا خیلی‌هاشون دوست دارن بشن بید مجنون یا درختی که بهار گوجه سبز می‌ده و براش تلاش می‌کنن، حتی اگه یه سریا از گوجه سبز بدشون بیاد، ولی تلاش می‌کنن تا ثمر بدن. اگر حال و هوای شهرمون کویریه و بارون نمی‌آد اشکال نداره، به جای این که جوونه‌ها رو از بین ببریم یا بذاریم از تشنگی بمیرن خودمون بارون شیم، به نتیجه‌ش می‌ارزه، فکر کن مثل باغ شازده‌ی ماهان یه کویر بزرگ با حال و هوای مدیتیشن، با شبای پرستاره و میونش یه باغ با صفا...

نسل آینده‌مون بذرن، با کلی امید و کلی جوونه، مسئولین این مملکت نامهربونن و بی‌‌عقل، ولی ما خودمون باغبون بشیم، این شهر رو آباد کنیم، پر از درختا و گیاهای مختلف و عجیب....

 

 

 

* واقعا مامان دوستم در تماس به مامانم گفت خوب کردن نت رو قطع کردن، پسر من حالا با تمرکز نشسته سر درسش :| بعد مامانم گفت ولی کارای بچه‌های من رفته رو هوا، اونم گفت عیب نداره خب یه کم استراحت می‌کنن دیگه :| چرا خودتون رو به خواب می‌زنید عزیزان :| این حق رو هم از ما گرفتن و خوشحالن یه سریا :| بعدا به ضرر خودشون می‌شه و تیشه به ریشه‌ی خودشون می‌زنن، ولی خودخواهن دیگه و آدم خودخواه هم تا جلوی پاش رو بیشتر نمی‌بینه....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم معلم

8- آش نخورده و...

بسم الله العظیم

سلام :)

 

آش نخورده و دهن سوخته شدیم و پشت ماشین‌مون برامون فحش نوشتن!

عرض شود که بله، ما خانواده‌ای هستیم با ظاهر مذهبی و اعتقادات مذهبی، اما جهت تقریب اذهان می‌گم که این سفر اخیرمون رو با دوتا از دوستای من رفتیم که کاملا بی‌حجاب بودند و ما واقعا هیچ کاری به کارشون نداشتیم و اصلا برامون اهمیت نداشته و نداره که تیپ اونا چه جوری بود و چی کار کردن. همه جا هم رفتیم و من با این که حالم خیلی خیلی بد بود سعی کردم به رفقا خوش بگذره!

 

بعد این که یهو می‌آی و می‌بینی برات فحش نوشتن و برای ماشین کناری‌ها نه، یعنی این که از رو ظاهر برای ما یه چیزی زدن و در رفتن و خیلی ناراحت‌کننده است، همون‌جور که قبلش بود. مثلا توی سفر یکی از این انسان‌های متعصب به دوستم گفت که معلوم نیست مامان و بابات چی کار کردن که تو بی‌حجابی و جالب اینجاست مامان بابای دوستم در اون لحظه کربلا بودن :)

درسته الان توی مجازی همه می‌گن که نهههههه ما با هم هستیم و اینا، ولی تعارف که نداریم، گاهی اونی که می‌آد به جوون مردم تذکر حجاب می‌ده یه شخص از همین مردمه(مثل همون خانمه که میکس ویدیوش با آهنگ بنگ بنگ وایرال شد) و گاهی هم اونی که از من چادری متنفره و دنبال اینه که بزنه لهم کنه از همین مردمه و لباس شخصی هم نیست!

من توی اجتماعات و گروه‌های مختلفی بودم و می‌دیدم دیگه! وقتی می‌دیدن چادری‌ام چقدر متنفر می‌شدن و تا مدتی کاری به کارم نداشتن و بعدش که یه‌کم خوب می‌شدیم با هم می‌گفتن ما فکر می‌کردیم تو هم یکی از اونایی و ازت بدمون می‌اومد و....

این حقیقت رو نمی‌شه کتمان کرد که به محض این که در یک گروه، دورویی و تظاهر و نفاق وارد شه وحدت از همون ور می‌ره بیرون و همراه با اونا نفرت و خشم تو جامعه جاری می‌شه و شکافی ایجاد می‌شه عمیق و پت و پهن! و این شکاف خیلی وقته ایجاد شده، این دورویی زیر پوست جامعه‌ی ما تزریق شده و باعث شده ته دل‌مون همیشه از هم متنفر باشیم!

مقصر هم که واضحه کیه وگرنه ماها از بدو تولد که منافق نبودیم! هرچند معتقدم گاهی می‌شه انتخاب کرد که متظاهر نبود و تاوان این انتخاب رو داد، اما همون‌طور که گفتم گاهی :)

 

خلاصه که آش نخورده و دهن سوخته به روایت این روزها، ما مردم ایرانیم....

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم معلم

7- مقاومت

بسم الله العظیم

سلام :)

 

تمام نیرویی که ذره ذره در جانم جمع کرده‌بودم، از بین رفته. همیشه به خودم امیدوار بودم و مطمئن بودم هر اتفاقی که در این کشور می‌افتد مانع من نیست، اگر بلند شوم و بچسبم به مطالعه و تفکر برای برداشتن هر قدمی، حتما درست می‌شود.

توی 88 بچه‌ای بودم که از دور و برم چیزی حالی‌ام نبود جز انتظارهای بالای یک ساعت برای رسیدن....به ..... شلوغی‌های شهر و اما من که برای خودم در آن زمان کارهای مهمی انجام دادم.

این نسخه در آبان 98 برای خودم جواب داد. و برای شاگردهایم.

در دی لعنتی و مزخرف و خاک بر سر 98 هم جواب داد و من از گردنه‌ی مرگ گذشتم و شاگردهایم هم همین‌طور. و دورویی و نفاق را به سادگی اثبات کردم بدون این که بخواهم نامم جایی منتشر شود.

کرونا آمد و وقتی همه ترسیده‌بودند و خودم هم، مطالعه کردم و خواندم و قدم برداشتم. قدم‌های تاثیرگذاری بودند و من تاثیر آن‌ها را دیدم. حداقل در خانواده‌ی کرونا و مصیبت‌زده‌ی خودمان، در بچه‌هایی که محروم از همه چیز شده‌بودند و من برای‌شان وقت می‌گذاشتم و قسم خورده‌بودم نگذارم آسیبی بهشان برسد.

امسال هم به نیمه رسید و من باز هم صبور بودم، خانواده‌ی پدرم زندگی‌مان را به فنا دادند و من با زانوهایی لرزان ایستادم.

ولی این بدن دیگر به این نسخه هم مقاومت نشان می‌دهد. دیگر برایم کار نمی‌کند. من که در تاریک‌ترین روزهایم هم با نخ نازکی خودم را متصل به رشته‌ی حیات کرده‌بودم، اکنون برنمی‌تابم. آن نخ نازک پاره شده، تکه‌تکه شده. پشت پلک‌هایم هیچ خبری از آینده نیست. جنگیدن و مبارزه برای خواسته‌ها تبدیل به واژه‌هایی شده‌اند بی‌معنا، که برای یافتن عمق‌شان باید مثل یک زیردریایی کاوش و جست‌وجو کرد اما این زیردریایی اکنون بدون موتور در جزیره‌ای متروکه رها شده.

توی این تعطیلات مسافرت کوتاهی رفتیم که قطعا هرجوری بود باید دوستش می‌داشتم، روستای آرام و یک کلبه، با انسان‌هایی که روز اربعین موکب‌هایی داشتند و عاشقانه نذری می‌دادند و شهری با مردمی که تا مشکلت را حل نمی‌کردند، بی‌خیال نمی‌شدند. قطعا باید خوش می‌گذشت مثل سفری که از شب تا صبح لپ تاپم در ماشینی که درش خوب بسته نشده‌بود تنها مانده‌بود و ما بودیم و شهری مرزی، که فردا صبحش وقتی رفتیم سراغ ماشین و در را باز دیدیم مطمئن شدیم که ماشین را خالی کرده‌اند اما همه چیز همان‌طور بود که دیشب، لپ تاپ هم سر و مر و گنده سرجایش، فقط سرمای هوا از منفذ در داخل ماشین شده‌بود که گرمای مناعت طبع مردم آن را از بین برده‌بود.... ولی این سفر آخر برای من به سخت‌ترین حالت ممکن گذشت و به لحظه‌هایش التماس می‌کردم زود بگذرند و بگذارند من برگردم خانه...

 

حالا برگشته‌ام خانه و هیچ هیجانی مرا رو به جلو هل نمی‌دهد، هیچ رویایی نیرو را به زانوهای بی‌جانم برنمی‌گرداند و این که فقط پدر و مادر و برادرم می‌فهمند چه می‌گویم حالا اصلا برایم کافی نیست.

 

لعنت به شما که انسان را می‌کشید، اصلا مگر برای مرگ لازم است که آدم را کفن کنند و دنبال محرم برای تکان‌دادن تلقین‌وار شانه‌هایش بگردند...اگر انسان بی‌تفاوت شد و بی‌رویا، آن وقت می‌شود گفت که مرده است...مثل من...مثل ما...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم معلم