در جان خوش‌تر

آتش عشق تو در جان خوش‌تر است!

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

7- مقاومت

بسم الله العظیم

سلام :)

 

تمام نیرویی که ذره ذره در جانم جمع کرده‌بودم، از بین رفته. همیشه به خودم امیدوار بودم و مطمئن بودم هر اتفاقی که در این کشور می‌افتد مانع من نیست، اگر بلند شوم و بچسبم به مطالعه و تفکر برای برداشتن هر قدمی، حتما درست می‌شود.

توی 88 بچه‌ای بودم که از دور و برم چیزی حالی‌ام نبود جز انتظارهای بالای یک ساعت برای رسیدن....به ..... شلوغی‌های شهر و اما من که برای خودم در آن زمان کارهای مهمی انجام دادم.

این نسخه در آبان 98 برای خودم جواب داد. و برای شاگردهایم.

در دی لعنتی و مزخرف و خاک بر سر 98 هم جواب داد و من از گردنه‌ی مرگ گذشتم و شاگردهایم هم همین‌طور. و دورویی و نفاق را به سادگی اثبات کردم بدون این که بخواهم نامم جایی منتشر شود.

کرونا آمد و وقتی همه ترسیده‌بودند و خودم هم، مطالعه کردم و خواندم و قدم برداشتم. قدم‌های تاثیرگذاری بودند و من تاثیر آن‌ها را دیدم. حداقل در خانواده‌ی کرونا و مصیبت‌زده‌ی خودمان، در بچه‌هایی که محروم از همه چیز شده‌بودند و من برای‌شان وقت می‌گذاشتم و قسم خورده‌بودم نگذارم آسیبی بهشان برسد.

امسال هم به نیمه رسید و من باز هم صبور بودم، خانواده‌ی پدرم زندگی‌مان را به فنا دادند و من با زانوهایی لرزان ایستادم.

ولی این بدن دیگر به این نسخه هم مقاومت نشان می‌دهد. دیگر برایم کار نمی‌کند. من که در تاریک‌ترین روزهایم هم با نخ نازکی خودم را متصل به رشته‌ی حیات کرده‌بودم، اکنون برنمی‌تابم. آن نخ نازک پاره شده، تکه‌تکه شده. پشت پلک‌هایم هیچ خبری از آینده نیست. جنگیدن و مبارزه برای خواسته‌ها تبدیل به واژه‌هایی شده‌اند بی‌معنا، که برای یافتن عمق‌شان باید مثل یک زیردریایی کاوش و جست‌وجو کرد اما این زیردریایی اکنون بدون موتور در جزیره‌ای متروکه رها شده.

توی این تعطیلات مسافرت کوتاهی رفتیم که قطعا هرجوری بود باید دوستش می‌داشتم، روستای آرام و یک کلبه، با انسان‌هایی که روز اربعین موکب‌هایی داشتند و عاشقانه نذری می‌دادند و شهری با مردمی که تا مشکلت را حل نمی‌کردند، بی‌خیال نمی‌شدند. قطعا باید خوش می‌گذشت مثل سفری که از شب تا صبح لپ تاپم در ماشینی که درش خوب بسته نشده‌بود تنها مانده‌بود و ما بودیم و شهری مرزی، که فردا صبحش وقتی رفتیم سراغ ماشین و در را باز دیدیم مطمئن شدیم که ماشین را خالی کرده‌اند اما همه چیز همان‌طور بود که دیشب، لپ تاپ هم سر و مر و گنده سرجایش، فقط سرمای هوا از منفذ در داخل ماشین شده‌بود که گرمای مناعت طبع مردم آن را از بین برده‌بود.... ولی این سفر آخر برای من به سخت‌ترین حالت ممکن گذشت و به لحظه‌هایش التماس می‌کردم زود بگذرند و بگذارند من برگردم خانه...

 

حالا برگشته‌ام خانه و هیچ هیجانی مرا رو به جلو هل نمی‌دهد، هیچ رویایی نیرو را به زانوهای بی‌جانم برنمی‌گرداند و این که فقط پدر و مادر و برادرم می‌فهمند چه می‌گویم حالا اصلا برایم کافی نیست.

 

لعنت به شما که انسان را می‌کشید، اصلا مگر برای مرگ لازم است که آدم را کفن کنند و دنبال محرم برای تکان‌دادن تلقین‌وار شانه‌هایش بگردند...اگر انسان بی‌تفاوت شد و بی‌رویا، آن وقت می‌شود گفت که مرده است...مثل من...مثل ما...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم معلم

6- بر باد رفته

بسم الله العظیم

سلام :)

همون‌طور که از عنوان پست مشخصه جلسه خواستگاری اصلا برای من خوب پیش نرفت. اما متاسفانه مامانم پسندیدش با این که حتی یک درصد هم شبیه معیارام نبود... ناامید شدم وقتی گفتم حتی چهره‌اش رو دوست نداشتم مامانم گفت شبیه اونیه که دوستش داری و فهمیدم مامانم واقعا از اونی که دوستش دارم متنفره چون حتی قیافه‌ش رو هم درست ندیده...

مامانم گفت چرا ازش سوالات رو نپرسیدی اما اصلا بهم فرصت نمی‌داد حرف بزنم و مرتب وسط حرفم می‌پرید و حرفایی می‌زد که از نظر من برای جلسه‌ی خواستگاری مناسب نیست و بیشتر مناسب یک مصاحبه‌ی کاریه... اما مامانم گفت چون حتما توی یه سبک متفاوت رشد کرده این‌طوریه اما، وسط حرف پریدن و احساس اهمیت ندادن به حرفای طرف مقابل توی هر سبکی قشنگ نیست، من یه وقتایی فکر می‌کردم حتی اصلا به حرف من گوش نمی‌ده و حواسش به حرفای خودشه...

می‌فهمم مامانم چرا پسندیده، خب رفتار مامان پسره رو دوست داشته(من نداشتم، کلا با تصورات من متفاوت بود، مثلا یکی از رویاهای من اینه که توی خونه‌م هیئت بگیرم و همه دور و برم باشن، مادر پسره این تیپی نبود اصلا) و از طرفی پسره شرایطی داره که می‌تونه باعث پیشرفتم بشه، اصلا اگه همین آدم مثلا با من در جایگاه کارفرما بود من مشکلی نداشتم و اوکی بودم، اما برای صحبت ادامه‌ی زندگی؟ نمی‌تونم اصلا. بحث عشق و نفرت و اینا نیست، یه پسره هست تو فامیل‌مون که مدتی همه اصرااار داشتن من و او رو با هم ربط بدن اما من اصلا نمی‌تونستم و همه می‌گفتن وااای فاصله‌ی عشق و نفرت یه تار مو بیشتر نیست و... من رو هی تحت فشار می‌گذاشتن تا این که اتفاقی افتاد که خود به خود همه چیز به قول معروف کنسل شد در واقع خود اون پسر رفتاری کرد که دیگه تموم شد، ولی هیچ‌کس نفهمید من اون موقع چه فشاری رو تحمل کردم، مثل فشاری که الان رومه...

توی چند خواستگاری‌ قبلی‌م این‌جور نبود، من دلیل می‌آوردم و مامانم می‌گفت قبوله، مثلا یکی پلن‌های آینده‌ش با من نمی‌خورد، یکی معیارامو نداشت و... اما الان به وضوح می‌فهمم مامانم موافقه و دوست داره ادامه بدیم چون حرفامو نمی‌پذیره و می‌گه اگه جلسه مثل مصاحبه‌ی کاری پیش رفت مشکل از خودت بوده که نپرسیدی چون اون سبکش متفاوته، یا گفتم چهره‌ش رو دوست نداشتم که....

 

برام دعا کنید...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم معلم

5- خال هندو

بسم الله العظیم

سلام :)

در شرایط بسیار سختی ام. من به شخص دوری به شکل پنهانی علاقه‌مندم. خانواده‌ی نزدیکم از ماجرا باخبر هستن اما کاری از دست‌شون برنمی‌آد و حقیقت اینه که الان هم کاری نمی‌شه کرد. این که بهش علاقه دارم به این معنی نیست که اگر الان هم رو ببینیم بهش می‌گم بدو بیا ازدواج کنیم بلکه دوست دارم زمان بگذارم و از نزدیک نزدیک نزدیک بشناسمش، و اون هم در گذر زمان من رو بشناسه، بدونه که می‌تونم و بلدم بهش کمک کنم، می‌تونم کاری کنم به جایی که استحقاقش رو داره برسونمش. هیچ راهی نیست الان که دارم اینا رو می‌نویسم برای این که این اتفاق بیفته. مشکلاتی هم سرراه هست که منو ترسو و محتاط کرده و حتی جرئت ندارم قدمی بردارم. فقط دارم سعی می‌کنم خودم رو رشد بدم و به خدا نزدیک‌تر شم، بلکه خدا بتونه بهم کمکی کنه.

تا اینجا همه چیز اوکیه، من این سختی رو با جان پذیرام و تلاش می‌کنم براش صبور باشم، تلاش می‌کنم که بهتر باشم.

مشکل عظیم ماجرا اونجاست که یه مورد خواستگاری پیش می‌آد. توی این مدتی که من این علاقه‌ی پنهان رو دارم مواردی بوده که خب باید با هم صحبت می‌کردیم و این‌ها. خیلی‌ام طبیعی، اصلا آدم باید تا جایی که می‌تونه سعی کنه بشناسه تا دید بازتری پیدا کنه، تا بتونه تصمیمات بهتری بگیره. ولی هربار یک فشار ناخواسته‌ای به من می‌آد. اولی‌ش اینه که اگر یهو شرایط خواستگار اوکی بود، با توجه به این که اونی که من دوستش دارم یک نکته‌ی منفی هم داره، من نمی‌دونم باید چه کنم. اگه جواب مثبت بدم باید تا همیشه حسرت این رو داشته‌باشم که کاش فرصت آشنایی با شخص موردعلاقه‌ام رو داشتم و اگر جواب منفی بدم باید جواب بقیه رو بدم مخصوصا اگر معرفی شده‌باشیم به هم و معرف فامیل باشه، درنتیجه حتی اگر یک درصد هم من و اون کسی که ازش خوشم می‌آد با هم ازدواج کنیم به خاطر همون نکته‌ی منفی قطعاااا معرف سرکوفتش رو می‌زنه که اونی که من گفتم حداقل این مساله رو نداشت :) و یه فشار دیگه هم یه کم دلی و رمانتیکه، اونم اینه که من دوست دارم با شخص موردعلاقه قرار ملاقات داشته‌باشم، دوست دارم هیجان این رو داشته‌باشم که بدونم وقتی با من حرف می‌زنه درموردم چه فکری داره، اصلا دوست دارم اون من رو تحسین کنه، من رو تحلیل کنه و من هم اون رو. اما ممکنه؟ الان نه :)

و خب نمی‌شه به خانواده هم گفت که ترتیب این داستان‌ها رو ندین، چون علاقه‌ی من از دوره و به قول معروف نه به باره و نه به داره. چه ربطی به خانواده‌ام داره که سختی‌ش رو تحمل کنن و مجبور بشن مثلا اون موارد رو دست به سر کنن؟ و کاملا حق با اوناست. من باید مثل یه دختر عادی با عقاید مذهبی برم جلسه‌ی آشنایی و برگردم. با بغض برم، ولی انجامش بدم، و صبورانه در انتظار روزی بمونم که این کلاف سردرگم باز بشه، و من قوی بشم، حتی اگر خیلی گریه کنم، و خیلی بترسم... :)

 

 

#موقت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم معلم

4- از مادر و دختری‌ها

+ می‌شه ها!

- اگه بشه قول می‌دی نَمیری؟

+ باشه، ببینم چی می‌شه :)))

 

پ.ن: گوشه‌ای از مکالمه‌ی مادر و دختری که نقاط ضعف یکدیگر را خووووب می‌دانند :)))))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم معلم