بسم الله العظیم

سلام :)

 

تمام نیرویی که ذره ذره در جانم جمع کرده‌بودم، از بین رفته. همیشه به خودم امیدوار بودم و مطمئن بودم هر اتفاقی که در این کشور می‌افتد مانع من نیست، اگر بلند شوم و بچسبم به مطالعه و تفکر برای برداشتن هر قدمی، حتما درست می‌شود.

توی 88 بچه‌ای بودم که از دور و برم چیزی حالی‌ام نبود جز انتظارهای بالای یک ساعت برای رسیدن....به ..... شلوغی‌های شهر و اما من که برای خودم در آن زمان کارهای مهمی انجام دادم.

این نسخه در آبان 98 برای خودم جواب داد. و برای شاگردهایم.

در دی لعنتی و مزخرف و خاک بر سر 98 هم جواب داد و من از گردنه‌ی مرگ گذشتم و شاگردهایم هم همین‌طور. و دورویی و نفاق را به سادگی اثبات کردم بدون این که بخواهم نامم جایی منتشر شود.

کرونا آمد و وقتی همه ترسیده‌بودند و خودم هم، مطالعه کردم و خواندم و قدم برداشتم. قدم‌های تاثیرگذاری بودند و من تاثیر آن‌ها را دیدم. حداقل در خانواده‌ی کرونا و مصیبت‌زده‌ی خودمان، در بچه‌هایی که محروم از همه چیز شده‌بودند و من برای‌شان وقت می‌گذاشتم و قسم خورده‌بودم نگذارم آسیبی بهشان برسد.

امسال هم به نیمه رسید و من باز هم صبور بودم، خانواده‌ی پدرم زندگی‌مان را به فنا دادند و من با زانوهایی لرزان ایستادم.

ولی این بدن دیگر به این نسخه هم مقاومت نشان می‌دهد. دیگر برایم کار نمی‌کند. من که در تاریک‌ترین روزهایم هم با نخ نازکی خودم را متصل به رشته‌ی حیات کرده‌بودم، اکنون برنمی‌تابم. آن نخ نازک پاره شده، تکه‌تکه شده. پشت پلک‌هایم هیچ خبری از آینده نیست. جنگیدن و مبارزه برای خواسته‌ها تبدیل به واژه‌هایی شده‌اند بی‌معنا، که برای یافتن عمق‌شان باید مثل یک زیردریایی کاوش و جست‌وجو کرد اما این زیردریایی اکنون بدون موتور در جزیره‌ای متروکه رها شده.

توی این تعطیلات مسافرت کوتاهی رفتیم که قطعا هرجوری بود باید دوستش می‌داشتم، روستای آرام و یک کلبه، با انسان‌هایی که روز اربعین موکب‌هایی داشتند و عاشقانه نذری می‌دادند و شهری با مردمی که تا مشکلت را حل نمی‌کردند، بی‌خیال نمی‌شدند. قطعا باید خوش می‌گذشت مثل سفری که از شب تا صبح لپ تاپم در ماشینی که درش خوب بسته نشده‌بود تنها مانده‌بود و ما بودیم و شهری مرزی، که فردا صبحش وقتی رفتیم سراغ ماشین و در را باز دیدیم مطمئن شدیم که ماشین را خالی کرده‌اند اما همه چیز همان‌طور بود که دیشب، لپ تاپ هم سر و مر و گنده سرجایش، فقط سرمای هوا از منفذ در داخل ماشین شده‌بود که گرمای مناعت طبع مردم آن را از بین برده‌بود.... ولی این سفر آخر برای من به سخت‌ترین حالت ممکن گذشت و به لحظه‌هایش التماس می‌کردم زود بگذرند و بگذارند من برگردم خانه...

 

حالا برگشته‌ام خانه و هیچ هیجانی مرا رو به جلو هل نمی‌دهد، هیچ رویایی نیرو را به زانوهای بی‌جانم برنمی‌گرداند و این که فقط پدر و مادر و برادرم می‌فهمند چه می‌گویم حالا اصلا برایم کافی نیست.

 

لعنت به شما که انسان را می‌کشید، اصلا مگر برای مرگ لازم است که آدم را کفن کنند و دنبال محرم برای تکان‌دادن تلقین‌وار شانه‌هایش بگردند...اگر انسان بی‌تفاوت شد و بی‌رویا، آن وقت می‌شود گفت که مرده است...مثل من...مثل ما...