بسم الله العظیم

 

وسط حیاط یک حوض بزرگ دارد. هر ساعتی از روز که بروی بچه‌هایی هستند که در آن حوض بازی می‌کنند و هیچ‌کس بهشان حرفی نمی‌زنند. بِچوووئه خو... تابستان‌ها، خورشید که به وسط آسمان می‌رسد و عمود می‌تابد سایبان‌ها باز می‌شوند و زن‌ها و مردها می‌روند زیر آن سایه دراز می‌کشند یا دعا و مناجات می‌خوانند. روبروی‌شان سد محمد است و دست چپ‌شان سد احمد

وقت نماز مغرب است و قبله نسبت به شب قبل سی درجه تغییر جهت داشته حداقل. صدای‌ما و خانم‌های دیگر در می‌آید. زن خادم مثل همه،حرف‌هایش را می‌کشد: قبلو رو پِر دادن! و همه می‌خندیم و حاج‌آقا یهو قامت می‌بندد. الله اکبر! نسیم می‌وزد و اینجا بوی همیشه خاصش را می‌دهد...بهشت احمدی....

 

حوصله‌ی پیش‌بینی ندارم. طبق اصل لانه‌ی کبوتری یکی دلش خنک می‌شود. یکی این فاجعه را می‌گیرد دستش و به آتش این اختلاف می‌دمد. یکی گریه می‌کند و ته تهش ممکن است مثل داستان کانون رهپویان وصال چندسال پیش خیلی چیزها نامعلوم و متناقض باقی بماند و رد خون و ترکش می‌ماند روی سقف یادهای ما. ولی من آتش گرفته‌ام برای آن کودک یک ساله‌ی بی‌نامی که ته لیست مجروحین نوشته‌اند. بچه‌ای که الان ترسیده و مامان می‌خواهد. مامانش کجاست؟ گمش کرده؟ شهید شده؟ اسمش چی است؟ ولی این بچه آن‌قدر بی‌زبان است که اسمش را هم نمی‌تواند بگوید. کاش تا فردا تمام همشهری‌ها که کودک یک ساله در دوست و آشنا دارند سراغ بگیرند و بالاخره یکی به جایی نرسد و برود بیمارستان نمازی یا بیمارستان‌های دیگر و بچه را بغل کند. ترسیده‌است مطمئنم و من امشب به یاد ترس این کودک خوابم نمی‌برد تا صبح....

زمانی که پست قبلی را داشتم می‌نوشتم و با اول مظلوم عالم درد و دل می‌کردم از زبان ترانه‌ی موردعلاقه‌ی کودکی‌ها، اصلا به ذهنم نمی‌رسید که شهرم دوباره بوی خون و غم بدهد...که مردم آسوده‌خیال شهرم امشب با نگرانی بخوابند و وطنم...که خون و درد وسط حریم سلاله‌ی مولا...

که آن آقای بندری کثیف فروش سه راه احمدی...آقای لباس فروش بازار بین‌الحرمین که یهو صدهزارتومان تخفیف داد...آقای تاکسی که پیکان داشت...زنی که روز عرفه به مادرم تسبیح داد و گفت نذر همسر مرحومش است که در کرونا فوت کرده...همان مردی که وقتی بعد از کرونا برای اولین بار حرم را صبح زود باز کردند رفت تو و زارزار گریه می‌کرد... یاد اضطرار زن عربی افتادم که کیفش را جا گذاشته‌بود کنار سقاخانه و هراسان دنبالش می‌گشت و یک هو پیرزن هم‌ولایتی با چادر گل‌گلی از پشتش ظاهر شد که ببینم شمو کیف گم کِردی؟ و زن گفت بله بله و حرفش تمام نشده‌بود که کیفش کف دستش بود: دیدم همینجوری گذاشتیش و رفتی... دنبالت اومدم دیدم حواست نی...ماشالا گوشیتم که گرووونه...و ما همه خندیدیم و زن عرب دست کرد توی کیفش به پیرزن مژدگانی بدهد و پیرزن قبول نکرد و گفت برای احمد بن موسی.... همه‌ی آن‌ها...شهید شده‌اند؟مجروح؟ هیچ‌کدام هم که نباشد مضطربند...و احمد بن موسی...سید سادات الاعاظم... همان که بوی برادرش را می‌دهد...امان از رد گلوله روی دیوار...

 

برای همه‌مان امن یجیب می‌خوانم...برای این مضطر بودن... دلم خون است... فقط تو راهگشای مایی... فقط تو این آتش را خاموش می‌کنی... تو آرامش و سکینه‌ی قلوب همه‌ی ما می‌شوی بس که خوبی و آغوش مهربانت برای همه باز است...هیچ‌کس را رد نمی‌کنی...هیچ‌کس را مظلومانه نمی‌کشی...تویی که پرچم‌دار حقی...دیده بگشا...دیده بگشا...دیده بگشا در این فریبستان ای ذوالفقار علی...

 

 

+ من شیرازی هستم اما در شیراز زندگی نمی‌کنم.