بسم الله العظیم

سلام :)

خیلی عجیبه که می‌خوام اینجا تو پست اول غر بزنم، ولی خودم رو این‌جوری توجیه می‌کنم که وبلاگه دیگه، غر زدن هم یه قسمتی می‌تونه از نوشته‌ها باشه!

خب توی زندگی همه‌ی ما مشکلاتی داریم که باهاشون سروکله می‌زنیم و دنبال راه حلیم. من هم چند وقتی بود که با خودم و دنیام به تعادل رسیده‌بودم و اجازه می‌دادم که زمان برای خودش پیش بره و من هم کاری رو بکنم که فهمیدم درسته و درنهایت بوم! بالاخره هرطور شده از پس دردسرای الانم برمی‌آم، برای دردسرای بعدی تجربه کسب می‌کنم و رویاهای الانم رو محقق می‌کنم و با آمادگی و دانش بیشتری رویاپردازی و تلاش می‌کنم!

ولی طبیعتا دنیای هر آدمی محدود به خودش نیست و خانواده و شرایط مملکت و دوست و ....بالاخره شده حتی یه کم هم تاثیرگذارند و این صحبتا. ماجرای غرنامه‌‌ی من هم برمی‌گرده به آزار و اذیت‌های خانواده‌ی پدری که تقریبا باعث شد رابطه‌ی من با پدرم کمی تیره و تار بشه. الان توضیح می‌دم چی به چیه: خانواده‌ی پدری من آدم‌های بسیار عجیبی اند. از این لحاظ که هرگز هرگز تحت هیچ شرایطی یه رفتار منطقی از خودشون نشون نمی‌دن. فرقی هم نمی‌کنه الان مثلا شادی عروسی و فارغ‌التحصیلی و تولد بچه و خونه خریدن و... ایناست یا غم مرگ و جدایی و بیماری و بی‌پولی یا حتی هیچی! همیشهههه بی‌منطق و طلبکارن. و این ویژگی توشون می‌چرخه! از یه بزرگ بی‌تدبیر هفتاد ساله تا پسربچه‌‌ی کوچیکی که رفتارش کاملا گویای حجم تنش جاری در محیطه! این جوری که نشستی برای خودت یهو دیدی یکی خوابوند تو گوشت و بهت فحش داد و حدس بزن کی! بله همون پسربچه که کاملا از طرف پدر و مادرش رها شده و پر از خشونته....

من هیچ‌وقت از این خانواده رفتار مدبرانه‌ای ندیدم. هرگز نخواستند شرایطِ خواسته و یا ناخواسته به سمتی پیش برند که درنهایت تعادل خیلی برهم نخوره و روی هم رفته همه چیز به خوبی پیش بره اون‌قدر که همه دچار آرامش بشند. همیشه درگیری! همیشه فشار و استرس و بیشترین حجم این فشارها متوجه کسی نیست جز پدر بنده! به این دلیل مسخره که تک پسره(قبلا نبود) و به دلایلی از مامانم خوش‌شون نمی‌آد و همین‌طور از من و برادرم. متاسفانه توی بزرگان این خانواده علاوه بر بی‌تدبیری، مشکل دیگری هم هست به اسم حسادت! و خب از لحاظ جنبه‌ اجتماعی و عمومی پدر من بین برادر خواهرا از همه موفق‌تره. الحمدلله شغل ثابت و خوبی داره، خونه‌‌ زندگی سالمی داره و اهل و عیالش که ما باشیم هم موفقیت‌های شخصی خوبی کسب کردیم به لطف خدا :) و به دلایل واضحی از جمله ریسک ناپذیری، مردم چی می‌گن، این بده اون خوبه و.... متاسفانه شرایط بقیه‌ی خانواده‌ی پدری اصلا خوب پیش نرفت! و این رو از چشم ما می‌بینن و حتی من! با این که من خیلی خیلی از بقیه کوچک‌ترم و تقریبا نصف کوچیک‌ترین عضو قبل از خودم هستم اما الان برای من هم شمشیر رو از رو بستن. و شروع کردن به کنترل من تا از من یه آتو بگیرند. تمااام رفتارهای من و مامانم تو جمع‌شون زیر نظره و حتی اینستاگرامم! من دو تا صفحه دارم که یکی‌ش خیلی شخصیه و یکی‌ش عمومی و کاری. پیج عمومی و کاری رو بلاک کردند و تو پیج شخصیم کمین! و من پنجاه بااار بابت استوری‌هام ازشون کنایه شنیدم، استوری‌هایی که درباره‌‌ی سفرها و کارم و فعالیت‌هام بود و از نظر اونا خیلی خیلی زشته و بارها در جمع‌های مختلف تکرار کردند که این خانوم معلم یه مشکلی داره و دردسر سازه و... اینه که من کلا بی‌خیال اینستاگرامم شدم با این که هنوز با مشورت و نظارت خانواده‌ام فعالیت می‌کنم.

حالا علت ناراحتی من از بابام چیه؟ اینه که بابا خیلی خیلی محافظه کاره در این زمینه و همیشه در مقابل اون‌ها سکوت کرده. و اون‌ها هم تا تونستند تازوندند. اگر قراره که توی شرایط سخت همیشه پدر من که به قول خودشون پسره جلو بیفته و خرده فرمایشات حضرات رو انجام بده، پس حداقل باید حق اظهار نظر قاطع هم داشته‌باشه چون اونه که جلو می‌ره و درگیر می‌شه بنابراین اطلاعات بیشتری داره. اما تا بابا بیاد حرفی بزنه یه الم شنگه‌ای به پا می‌کنن که بیا و ببین! و همون‌طور که گفتم ماجرا به من و مامانم ختم می‌شه که فلان و بیسار و جلسه توجیهی، اونم وقتی که دقیقا تو اعضای خانواده‌ی چهار نفری‌مون ما خط قرمزهای معینی داریم و.... خلاصه وارد این بحث نمی‌شم. و توی خونه هم که می‌خوایم در موردشون حرف بزنیم بابا ما رو دعوت به سکوت می‌کنه و می‌خواد بیخیال شیم، دلیل محکمی هم نداره، فقط می‌خواد قضیه جمع و جور شه بره. اینه که گاهی ازش شاکی می‌شم. چون معتفدم اون باعث این قضایا می‌شده.

این مدت که مدام با بابا در قهر و آشتی بودم به این فکر کردم که اقلا تو جمع چهارتایی‌مون ما خوبیم. پدر و مادر من تا جایی که تونستن در تربیت ما افراط و تفریط نداشتند. درسته یه وقتایی دلخوری و ناراحتی پیش می‌آد اما حداقل اون‌قدر افتضاح نیست شرایط بلکه با گذشت زمان حادترین اختلافات رو خودمون بین خودمون حل کردیم و این اتفاق خوبیه :)

از طرفی شرایط رو برای خودم تجزیه و تحلیل کردم. و به این فکر کردم وقتی من از رفتار مردم در دوقطبی مذهبی معمولی شاکی می‌شم و می‌گم این دعواها بیشتر شکاف رو عمیق می‌کنه و ما به همبستگی نیاز داریم و مردم عادی با هر اعتقادی بی‌تقصیرن و مشکل جای دیگه‌ایه، با اختلاف با بابا که دارم دقیقا همین کار عمیق کردن شکاف رو می‌کنم. بابا بی‌تقصیره و مشکل خانواده‌ی بی‌درکی هستن که تازه اون هم انتخاب خودش نبوده و سعی کرده تا حدی اون ضعف‌هارم در خودش برطرف کنه(مثلا توی ارتباطات کاری‌‌ش) و منم قهر کنم نه بابا عوض می‌شه نه اونا. اینه که تصمیم گرفتم حداقل جمع خودمون رو حفظ کنم حالا که ازش راضی‌ام. و با توجه به تصمیم‌هایی که برای آینده‌ام دارم به زودی کلا مستقل و دور می‌شم از کانون فاجعه. پس این مدت رو به خیر می‌گذرونیم و از خدا می‌خوایم کمک‌مون کنه و عاقبت‌مون رو خیر کنه و ما و خانواده‌ی پدری و کلا همه‌ی بنده‌هاش رو هدایت کنه....

 

پایان :دی