در جان خوش‌تر

آتش عشق تو در جان خوش‌تر است!

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

14- ما با تورات نمی‌جنگیم!

بسم الله العظیم

سلام :)

 

دیروز تلویزیون داشت فیلم ملک سلیمان رو نشون می‌داد... فیلمی که عاشقش بودم. زمان اکرانش توی سینما 7 روز هفته پشت سر هم دیدمش، بار اول شاگرد ممتازا رو مدرسه برد و دیدم، فردای اون روز نمازگزاران رو بردند که من رفتم، دفعه‌ی سوم باقی مدرسه رو بردن که من رفتم کمک مربی پرورشی‌مون...و بقیه‌ی بارها به ترتیب با خانواده‌ی نزدیک، با دخترعمه‌ها، با عمه‌، و با پسرعمو رفتیم سینما و خب من از دفعه‌ی دوم به اسپویل افتادم... یادمه مسئول سانس سینما یه آقای خوشتیپی بود که دخترامون عاشقش شده‌بودن و خودشون رو کشتن تا از آقاهه شماره بگیرن... هر چند من که اصلا در این فازها نبودم حالا که فکرش رو می‌کنم بیشتر به نظر می‌اومد من خاطرخواهش باشم :)) چون هر روز چشم ایشون به جمال منیر من منور می‌شد و فقط هم سالن ملک سلیمان :) ولی اون موقع من شیفته‌ی جلوه‌های ویژه و داستان فیلم شده‌بودم، و البته قهرمان فیلم برام برادر کوچیکه‌ی حضرت سلیمان بود که خیلی دلاور بود به نظرم و اسمش رو هم خیلی دوست داشتم...آدونیا... و راه می‌رفتم توی خونه دیالوگای فیلم رو تکرار می‌کردم. هنوووز هم حفظم. یکی از دیالوگایی که به نظرم با لحن جالبی ادا شد عنوان همین پست بود "ما با تورات نمی‌جنگیم" و من سر هر چیزی تکرارش می‌کردم.

ولی دیروز عمیقا از دیدن این فیلم ترسیدم، نه از صحنه‌های جن و شیاطینش، بلکه کل داستان من رو ترسوند. زمان حضرت سلیمان قضیه این‌قدررر سرراست بود، یک طرف پیامبر خدا و یک طرف کاهنانی که ادعا داشتن کار اونا درسته و هرکی جلوشون وایسه از دین و عقیده خارجه و اون وقت مردم جوری به شکاف و اختلاف افتادن که هر کسی که در مورد صدق و راستی حضرت شک می‌کرد جن‌زده می‌شد و به دیگران حمله می‌کرد... ولی الان که اوضاع به هم پیچیده شده چقدر کار ما سخته... واقعا دارم گام برداشتن روی لبه‌ی شمشیر رو حس می‌کنم...

حتی همین دیالوگ وقتی بیان می‌شه که "یازار" کاهن اعظم می‌آد جلوی مردم وایمیسه و تورات رو بهشون نشون می‌ده و می‌گه ما سال‌هاست که داریم شریعت حضرت موسی رو تبلیغ می‌کنیم و تورات رو بین شما جا می‌اندازیم، قبل از این که یازار بیاد پیش مردم، پسرش از حضرت سلیمان حمایت می‌کنه و یازار به مرز دیوونگی می‌رسه، اون لحظه "آرا" که یه جادوگر شیطانیه می‌آد پیش یازار و بهش می‌گه از چی می‌ترسی اسلحه‌ی اصلی دست ماست... و یازار به مردم می‌گه اگه از ما پیروی نکنید و طرف سلیمان رو بگیرید یعنی با دین خدا و تورات وارد جنگ شدین. اون لحظه یکی از سربازها سپر و شمشیرش رو می‌ذاره زمین و می‌گه ما با تورات نمی‌جنگیم! و یازار بهشون دستور می‌ده که به دژ حضرت سلیمان حمله کنن. این خیلی ترسناک بود برام خیلی...

خدا خودش کمک‌مون کنه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم معلم

13- غم عمیق

بسم الله العظیم

 

الان شخصا برای جام جهانی هیچ هیجانی ندارم...حق شادی گرفته شده درحالی که نیاز داریم به انگیزه...انرژی...امید...نور ستاره‌ها آسمون رو روشن می‌کنه و به صبح می‌رسونه...ستاره نباشه ظلماته و ظلمات....

 

 

بیشتر از قیافه‌هایی که دارن ادای غم رو درمی‌آرن متنفرم... از ریا...

خانوم معلم

12- شهر من... دیار من...

بسم الله العظیم

 

وسط حیاط یک حوض بزرگ دارد. هر ساعتی از روز که بروی بچه‌هایی هستند که در آن حوض بازی می‌کنند و هیچ‌کس بهشان حرفی نمی‌زنند. بِچوووئه خو... تابستان‌ها، خورشید که به وسط آسمان می‌رسد و عمود می‌تابد سایبان‌ها باز می‌شوند و زن‌ها و مردها می‌روند زیر آن سایه دراز می‌کشند یا دعا و مناجات می‌خوانند. روبروی‌شان سد محمد است و دست چپ‌شان سد احمد

وقت نماز مغرب است و قبله نسبت به شب قبل سی درجه تغییر جهت داشته حداقل. صدای‌ما و خانم‌های دیگر در می‌آید. زن خادم مثل همه،حرف‌هایش را می‌کشد: قبلو رو پِر دادن! و همه می‌خندیم و حاج‌آقا یهو قامت می‌بندد. الله اکبر! نسیم می‌وزد و اینجا بوی همیشه خاصش را می‌دهد...بهشت احمدی....

 

حوصله‌ی پیش‌بینی ندارم. طبق اصل لانه‌ی کبوتری یکی دلش خنک می‌شود. یکی این فاجعه را می‌گیرد دستش و به آتش این اختلاف می‌دمد. یکی گریه می‌کند و ته تهش ممکن است مثل داستان کانون رهپویان وصال چندسال پیش خیلی چیزها نامعلوم و متناقض باقی بماند و رد خون و ترکش می‌ماند روی سقف یادهای ما. ولی من آتش گرفته‌ام برای آن کودک یک ساله‌ی بی‌نامی که ته لیست مجروحین نوشته‌اند. بچه‌ای که الان ترسیده و مامان می‌خواهد. مامانش کجاست؟ گمش کرده؟ شهید شده؟ اسمش چی است؟ ولی این بچه آن‌قدر بی‌زبان است که اسمش را هم نمی‌تواند بگوید. کاش تا فردا تمام همشهری‌ها که کودک یک ساله در دوست و آشنا دارند سراغ بگیرند و بالاخره یکی به جایی نرسد و برود بیمارستان نمازی یا بیمارستان‌های دیگر و بچه را بغل کند. ترسیده‌است مطمئنم و من امشب به یاد ترس این کودک خوابم نمی‌برد تا صبح....

زمانی که پست قبلی را داشتم می‌نوشتم و با اول مظلوم عالم درد و دل می‌کردم از زبان ترانه‌ی موردعلاقه‌ی کودکی‌ها، اصلا به ذهنم نمی‌رسید که شهرم دوباره بوی خون و غم بدهد...که مردم آسوده‌خیال شهرم امشب با نگرانی بخوابند و وطنم...که خون و درد وسط حریم سلاله‌ی مولا...

که آن آقای بندری کثیف فروش سه راه احمدی...آقای لباس فروش بازار بین‌الحرمین که یهو صدهزارتومان تخفیف داد...آقای تاکسی که پیکان داشت...زنی که روز عرفه به مادرم تسبیح داد و گفت نذر همسر مرحومش است که در کرونا فوت کرده...همان مردی که وقتی بعد از کرونا برای اولین بار حرم را صبح زود باز کردند رفت تو و زارزار گریه می‌کرد... یاد اضطرار زن عربی افتادم که کیفش را جا گذاشته‌بود کنار سقاخانه و هراسان دنبالش می‌گشت و یک هو پیرزن هم‌ولایتی با چادر گل‌گلی از پشتش ظاهر شد که ببینم شمو کیف گم کِردی؟ و زن گفت بله بله و حرفش تمام نشده‌بود که کیفش کف دستش بود: دیدم همینجوری گذاشتیش و رفتی... دنبالت اومدم دیدم حواست نی...ماشالا گوشیتم که گرووونه...و ما همه خندیدیم و زن عرب دست کرد توی کیفش به پیرزن مژدگانی بدهد و پیرزن قبول نکرد و گفت برای احمد بن موسی.... همه‌ی آن‌ها...شهید شده‌اند؟مجروح؟ هیچ‌کدام هم که نباشد مضطربند...و احمد بن موسی...سید سادات الاعاظم... همان که بوی برادرش را می‌دهد...امان از رد گلوله روی دیوار...

 

برای همه‌مان امن یجیب می‌خوانم...برای این مضطر بودن... دلم خون است... فقط تو راهگشای مایی... فقط تو این آتش را خاموش می‌کنی... تو آرامش و سکینه‌ی قلوب همه‌ی ما می‌شوی بس که خوبی و آغوش مهربانت برای همه باز است...هیچ‌کس را رد نمی‌کنی...هیچ‌کس را مظلومانه نمی‌کشی...تویی که پرچم‌دار حقی...دیده بگشا...دیده بگشا...دیده بگشا در این فریبستان ای ذوالفقار علی...

 

 

+ من شیرازی هستم اما در شیراز زندگی نمی‌کنم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم معلم

11- دیده بگشا

بسم الله العظیم

 

دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا

دیده بگشا بر عدم، ای مستیِ هستی‌فزا

دیده بگشا، ای پس از سوءالقضا، حسن‌القضا

دیده بگشا از کرم، رنجور دردستان، علی(ع)...

بهرِ مرواریدِ غم، گنجور مردستان علی(ع)...

دیده بگشا رنج انسان بین و سیلِ اشک و آه

کبرِ پستان بین و جامِ جهل و فرجامِ گناه

تیر و ترکش، خون و آتش

خشم سرکش، بیمِ چاه

دیده بگشا بر ستم، در این فریبستان علی(ع)...

شمع شبهای دژم، ماهِ غریبستان علی(ع)...

دیده بگشا نقش انسان ماند با جامی تهی

سوخت لاله...مُرد لیلی... خشک شد سرو سَهی...

زآگهی‌مان جهل ماند و، جهل ماند از آگهی...

دیده بگشا ای صنم، ای ساقی مستان علی(ع)...

تیره شد از بیش و کم، آیینه‌ی هستان علی(ع)...

 

 

شاعر:علی معلم دامغانی

+ دلم برات تنگ شده مولا جانم... کاش بیام تو زائرات گم بشم و دیگه پیدا نشم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم معلم