در جان خوش‌تر

آتش عشق تو در جان خوش‌تر است!

14- ما با تورات نمی‌جنگیم!

بسم الله العظیم

سلام :)

 

دیروز تلویزیون داشت فیلم ملک سلیمان رو نشون می‌داد... فیلمی که عاشقش بودم. زمان اکرانش توی سینما 7 روز هفته پشت سر هم دیدمش، بار اول شاگرد ممتازا رو مدرسه برد و دیدم، فردای اون روز نمازگزاران رو بردند که من رفتم، دفعه‌ی سوم باقی مدرسه رو بردن که من رفتم کمک مربی پرورشی‌مون...و بقیه‌ی بارها به ترتیب با خانواده‌ی نزدیک، با دخترعمه‌ها، با عمه‌، و با پسرعمو رفتیم سینما و خب من از دفعه‌ی دوم به اسپویل افتادم... یادمه مسئول سانس سینما یه آقای خوشتیپی بود که دخترامون عاشقش شده‌بودن و خودشون رو کشتن تا از آقاهه شماره بگیرن... هر چند من که اصلا در این فازها نبودم حالا که فکرش رو می‌کنم بیشتر به نظر می‌اومد من خاطرخواهش باشم :)) چون هر روز چشم ایشون به جمال منیر من منور می‌شد و فقط هم سالن ملک سلیمان :) ولی اون موقع من شیفته‌ی جلوه‌های ویژه و داستان فیلم شده‌بودم، و البته قهرمان فیلم برام برادر کوچیکه‌ی حضرت سلیمان بود که خیلی دلاور بود به نظرم و اسمش رو هم خیلی دوست داشتم...آدونیا... و راه می‌رفتم توی خونه دیالوگای فیلم رو تکرار می‌کردم. هنوووز هم حفظم. یکی از دیالوگایی که به نظرم با لحن جالبی ادا شد عنوان همین پست بود "ما با تورات نمی‌جنگیم" و من سر هر چیزی تکرارش می‌کردم.

ولی دیروز عمیقا از دیدن این فیلم ترسیدم، نه از صحنه‌های جن و شیاطینش، بلکه کل داستان من رو ترسوند. زمان حضرت سلیمان قضیه این‌قدررر سرراست بود، یک طرف پیامبر خدا و یک طرف کاهنانی که ادعا داشتن کار اونا درسته و هرکی جلوشون وایسه از دین و عقیده خارجه و اون وقت مردم جوری به شکاف و اختلاف افتادن که هر کسی که در مورد صدق و راستی حضرت شک می‌کرد جن‌زده می‌شد و به دیگران حمله می‌کرد... ولی الان که اوضاع به هم پیچیده شده چقدر کار ما سخته... واقعا دارم گام برداشتن روی لبه‌ی شمشیر رو حس می‌کنم...

حتی همین دیالوگ وقتی بیان می‌شه که "یازار" کاهن اعظم می‌آد جلوی مردم وایمیسه و تورات رو بهشون نشون می‌ده و می‌گه ما سال‌هاست که داریم شریعت حضرت موسی رو تبلیغ می‌کنیم و تورات رو بین شما جا می‌اندازیم، قبل از این که یازار بیاد پیش مردم، پسرش از حضرت سلیمان حمایت می‌کنه و یازار به مرز دیوونگی می‌رسه، اون لحظه "آرا" که یه جادوگر شیطانیه می‌آد پیش یازار و بهش می‌گه از چی می‌ترسی اسلحه‌ی اصلی دست ماست... و یازار به مردم می‌گه اگه از ما پیروی نکنید و طرف سلیمان رو بگیرید یعنی با دین خدا و تورات وارد جنگ شدین. اون لحظه یکی از سربازها سپر و شمشیرش رو می‌ذاره زمین و می‌گه ما با تورات نمی‌جنگیم! و یازار بهشون دستور می‌ده که به دژ حضرت سلیمان حمله کنن. این خیلی ترسناک بود برام خیلی...

خدا خودش کمک‌مون کنه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم معلم

13- غم عمیق

بسم الله العظیم

 

الان شخصا برای جام جهانی هیچ هیجانی ندارم...حق شادی گرفته شده درحالی که نیاز داریم به انگیزه...انرژی...امید...نور ستاره‌ها آسمون رو روشن می‌کنه و به صبح می‌رسونه...ستاره نباشه ظلماته و ظلمات....

 

 

بیشتر از قیافه‌هایی که دارن ادای غم رو درمی‌آرن متنفرم... از ریا...

خانوم معلم

12- شهر من... دیار من...

بسم الله العظیم

 

وسط حیاط یک حوض بزرگ دارد. هر ساعتی از روز که بروی بچه‌هایی هستند که در آن حوض بازی می‌کنند و هیچ‌کس بهشان حرفی نمی‌زنند. بِچوووئه خو... تابستان‌ها، خورشید که به وسط آسمان می‌رسد و عمود می‌تابد سایبان‌ها باز می‌شوند و زن‌ها و مردها می‌روند زیر آن سایه دراز می‌کشند یا دعا و مناجات می‌خوانند. روبروی‌شان سد محمد است و دست چپ‌شان سد احمد

وقت نماز مغرب است و قبله نسبت به شب قبل سی درجه تغییر جهت داشته حداقل. صدای‌ما و خانم‌های دیگر در می‌آید. زن خادم مثل همه،حرف‌هایش را می‌کشد: قبلو رو پِر دادن! و همه می‌خندیم و حاج‌آقا یهو قامت می‌بندد. الله اکبر! نسیم می‌وزد و اینجا بوی همیشه خاصش را می‌دهد...بهشت احمدی....

 

حوصله‌ی پیش‌بینی ندارم. طبق اصل لانه‌ی کبوتری یکی دلش خنک می‌شود. یکی این فاجعه را می‌گیرد دستش و به آتش این اختلاف می‌دمد. یکی گریه می‌کند و ته تهش ممکن است مثل داستان کانون رهپویان وصال چندسال پیش خیلی چیزها نامعلوم و متناقض باقی بماند و رد خون و ترکش می‌ماند روی سقف یادهای ما. ولی من آتش گرفته‌ام برای آن کودک یک ساله‌ی بی‌نامی که ته لیست مجروحین نوشته‌اند. بچه‌ای که الان ترسیده و مامان می‌خواهد. مامانش کجاست؟ گمش کرده؟ شهید شده؟ اسمش چی است؟ ولی این بچه آن‌قدر بی‌زبان است که اسمش را هم نمی‌تواند بگوید. کاش تا فردا تمام همشهری‌ها که کودک یک ساله در دوست و آشنا دارند سراغ بگیرند و بالاخره یکی به جایی نرسد و برود بیمارستان نمازی یا بیمارستان‌های دیگر و بچه را بغل کند. ترسیده‌است مطمئنم و من امشب به یاد ترس این کودک خوابم نمی‌برد تا صبح....

زمانی که پست قبلی را داشتم می‌نوشتم و با اول مظلوم عالم درد و دل می‌کردم از زبان ترانه‌ی موردعلاقه‌ی کودکی‌ها، اصلا به ذهنم نمی‌رسید که شهرم دوباره بوی خون و غم بدهد...که مردم آسوده‌خیال شهرم امشب با نگرانی بخوابند و وطنم...که خون و درد وسط حریم سلاله‌ی مولا...

که آن آقای بندری کثیف فروش سه راه احمدی...آقای لباس فروش بازار بین‌الحرمین که یهو صدهزارتومان تخفیف داد...آقای تاکسی که پیکان داشت...زنی که روز عرفه به مادرم تسبیح داد و گفت نذر همسر مرحومش است که در کرونا فوت کرده...همان مردی که وقتی بعد از کرونا برای اولین بار حرم را صبح زود باز کردند رفت تو و زارزار گریه می‌کرد... یاد اضطرار زن عربی افتادم که کیفش را جا گذاشته‌بود کنار سقاخانه و هراسان دنبالش می‌گشت و یک هو پیرزن هم‌ولایتی با چادر گل‌گلی از پشتش ظاهر شد که ببینم شمو کیف گم کِردی؟ و زن گفت بله بله و حرفش تمام نشده‌بود که کیفش کف دستش بود: دیدم همینجوری گذاشتیش و رفتی... دنبالت اومدم دیدم حواست نی...ماشالا گوشیتم که گرووونه...و ما همه خندیدیم و زن عرب دست کرد توی کیفش به پیرزن مژدگانی بدهد و پیرزن قبول نکرد و گفت برای احمد بن موسی.... همه‌ی آن‌ها...شهید شده‌اند؟مجروح؟ هیچ‌کدام هم که نباشد مضطربند...و احمد بن موسی...سید سادات الاعاظم... همان که بوی برادرش را می‌دهد...امان از رد گلوله روی دیوار...

 

برای همه‌مان امن یجیب می‌خوانم...برای این مضطر بودن... دلم خون است... فقط تو راهگشای مایی... فقط تو این آتش را خاموش می‌کنی... تو آرامش و سکینه‌ی قلوب همه‌ی ما می‌شوی بس که خوبی و آغوش مهربانت برای همه باز است...هیچ‌کس را رد نمی‌کنی...هیچ‌کس را مظلومانه نمی‌کشی...تویی که پرچم‌دار حقی...دیده بگشا...دیده بگشا...دیده بگشا در این فریبستان ای ذوالفقار علی...

 

 

+ من شیرازی هستم اما در شیراز زندگی نمی‌کنم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم معلم

11- دیده بگشا

بسم الله العظیم

 

دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا

دیده بگشا بر عدم، ای مستیِ هستی‌فزا

دیده بگشا، ای پس از سوءالقضا، حسن‌القضا

دیده بگشا از کرم، رنجور دردستان، علی(ع)...

بهرِ مرواریدِ غم، گنجور مردستان علی(ع)...

دیده بگشا رنج انسان بین و سیلِ اشک و آه

کبرِ پستان بین و جامِ جهل و فرجامِ گناه

تیر و ترکش، خون و آتش

خشم سرکش، بیمِ چاه

دیده بگشا بر ستم، در این فریبستان علی(ع)...

شمع شبهای دژم، ماهِ غریبستان علی(ع)...

دیده بگشا نقش انسان ماند با جامی تهی

سوخت لاله...مُرد لیلی... خشک شد سرو سَهی...

زآگهی‌مان جهل ماند و، جهل ماند از آگهی...

دیده بگشا ای صنم، ای ساقی مستان علی(ع)...

تیره شد از بیش و کم، آیینه‌ی هستان علی(ع)...

 

 

شاعر:علی معلم دامغانی

+ دلم برات تنگ شده مولا جانم... کاش بیام تو زائرات گم بشم و دیگه پیدا نشم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم معلم

10- وقتی مرگ در نمی‌زند

بسم الله العظیم

سلام

 

(حقیقتا این روزها واقعا تحت فشار هستم و گیجم، برای همین توان فعالیت ندارم خیلی. ان‌شاءالله به زودی یه کم بهتر می‌شم)

 

صبح مادر یکی از شاگردهایم، شین عزیزم پیام داد که مادر شاگرد دیگرم که دوست صمیمی شین هم هست، به رحمت خدا رفته.

حالم خیلی خیلی خیلی بد شد. چهره‌ی مادرِ عین مهربانم از جلوی چشمم نمی‌رود. به محض این که پیام مادرِ شین را دیدم سریع با او تماس گرفتم و دوتایی پشت تلفن گریه کردیم. مادر عین، شبانگاه وقتی داشته برمی‌گشته شهر خودشان و تنها هم بوده، تصادف می‌کند و تا آمبولانس برسد این دنیا را ترک می‌کند.

عین، دخترش، 10 ساله است و به کلاس پنجم می‌رود و مادرش را هم خیلی خیلی خیلی زیاد دوست داشت و همیشه سر کلاس درباره‌ی این که چقدر مادر هنرمندی دارد(مادرش نقاش بود) صحبت می‌کرد. مادرش زن خونگرم و بامزه‌ای بود. بعد از پایان تماسم با مادر شین رفتم وویس‌های مامان عین را گوش کردم. یک جا که یک اتفاق خوب زندگی‌ام را استتوس کرده‌بودم برایم نوشته‌بود "مبارکت باشه عشق تو لایق بهترینهایی" و من به خودم گفتم کاش می‌توانستم زمان را به عقب برگردانم و ساعت 8 شب قبل از این که مامان عین سوار ماشینش بشود و بخواهد برود توی جاده بهش زنگ بزنم و بگویم "سلام. می‌شه امشب حرکت نکنید لطفا؟" ولی نمی‌توانم و حالا عین، دختر مهربان و صبور و آرام من به سوگ مادرش نشسته و باورش نمی‌شود مادری که قرار بود آن شب برسد خانه حالا زیر خروارهایی از خاک خوابیده است. وقتی می‌خواستم عکسش را نشان مادرم بدهم دیدم که قبل از رفتنش عکس پروفایلش را تغییر داده به دخترش و روی پروفایلش عین با عینک و موهای چتری دارد می‌خندد. و مادر شین می‌گوید از خاکسپاری تا به الان، عین نمی‌تواند غذا بخورد چون مدام یاد مادرش می‌افتد و از آن‌جایی که خانواده هم او را به سردخانه برده‌اند تا با پیکر مادرش وداع کند، حالا تصویر پیکر بی‌جان مادر از جلوی چشم‌های معصوم عین کنار نمی‌رود.

 

سرم به شدت درد می‌کند و نگران عین هستم و البته شین که تنها دوست صمیمی یکدیگر هستند و بیشتر خوشی‌ها و لحظات‌شان را با هم تقسیم کرده‌اند و حالا طوفان زده وسط دنیای کودکانه و شادشان و رویاهای‌شان را با خودش برده. حتی جرئت ندارم با عین تماس بگیرم و با او حرف بزنم، هر چند که باید این کار را بکنم، این دختر فوق‌العاده که یکی از بهترین دانش‌آموزهای من است به این لحظات احتیاج دارد، به این که بداند من کنارش هستم. صدای مادرش توی گوشم است و یاد آخرین باری که دیدمش می‌افتم و باورم نمی‌شود و دوباره به عین فکر می‌کنم، عین عزیزم......

 

 

 

لطفا برای شادی روح مادر جوان عین دعا کنید و هم‌چنین برای عین و خانواده‌اش......

 

 

+ جاده‌ای که مادر عین را برای همیشه از عین گرفت جاده‌ی بسیار مزخرف و خطرناکی‌ست مثل بسیاری از جاده‌های دیگر و زبان ما کوتاه. این شکایت را به کجا بریم که داشتن راه‌های امن و استاندارد از حقوق ماست؟ ما هر روز بی حق و حقوق‌مان می‌میریم و کک‌شان هم نمی‌گزد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم معلم

9*- ماجرای صبحگاه

بسم الله العظیم

سلام :)

 

این چند روزه مجبورم از ساعت 4 صبح بیدار بمونم و برخلاف همیشه که بعد از نماز صبح می‌خوابیدم، این بار باید تا طلوع آفتاب بشینم و کارهای آنلاینم رو انجام بدم که بی‌شک، احتیاج به نت جهانی دارند و اون ساعت هم نت در قوی‌ترین حالت روزه.

 

خیلی وقت بود طلوع آفتاب رو بدین شکل ندیده‌بودم، خدا رو شکر که نت رو ضعیف و سپس قطع کرده‌ن تا من بتونم زیستم رو به سحرانه تغییر بدم!*

 

 

 

 

 

طبیعتا اگر این تغییر خودخواسته بود، اگر در بقیه‌ی ساعات شبانه‌روز دسترسی‌مون به جهان نامحدود و سریع بود الان راضی بودم(تازه اون ساعت هم دسترسی "آزاد" نیست. خیلی جاها فلفل!شکن می‌خواد که سریع وصل می‌شه اون تایم) ولی الان اصلا حسم خوب نیست و با بغض کار می‌کنم. بچه‌هام خیلی خیلی ناامیدن و واقعا برای سوال همیشگی درس بخونیم که چی بشه جواب ندارند دیگه. یه چیزایی تو این مملکت در جریانه که نمی‌تونم بنویسم چون فحش می‌خورم، ولی خواهش می‌کنم نکنید، بذارید جریان تلاش اقلا توی ذهن نسل جدید باقی بمونه.

عموم بچه‌های دهه هشتادی یه خوبی دارن برخلاف بسیاری از هفتادیا(من تقریبا لب مرزم، هم با هفتادی‌ها گشته‌ام و هم کلی دوست و شاگرد دهه هشتادی دارم). این خوبی‌شون اینه که به شدت انعطاف‌پذیرن. توی دوستی‌ها و ارتباطات‌شون بازه‌ی سنی و پوشش و خانواده و... مهم نیست و خودشون رو نمی‌گیرن. اینو توی خیلی از بچه‌ها دیدم. اگر این ویژگی به نسل بعدی نرسه و رشد نکنه، بده. ما باید خودمون برای رشد آماده بشیم و پیش بریم. توی تمام این سالها مسئولین تا تونسته‌ن بهمون ثابت کرده‌ن که هیچ ظرفیتی برای رشد ما قائل نیستن، و ما هم خیلی وقت‌ها همین‌جوری عمل می‌کنیم و و وارد ورطه‌ی افراط و تفریط می‌شیم. نتیجه؟ یک نسل رو که آماده‌ی کاشتن بذر در ذهنش بود و آماده‌ی این بود که یه درخت تناور کمیاب، اما پر ثمر بشه، از دست می‌دیم و ازشون همین شمشادهایی رو می‌سازیم که برن حاشیه‌ی جدول‌ها، در حالی که رشد کردن و ثمر دادن تو خون‌شون بود. نه این که شمشادها به درد نخورن، که هر شهری برای زیباسازی بهشون نیاز داره، که اصلا خاطره‌ی کودکی ما مجری‌ای بود که از پشت شمشادها می‌پرید بیرون و سوال‌های بامزه می‌پرسید از ملت، ولی فرق یه شهر سرسبز با یه شهر معمولی چیه؟ یه شهر سرسبز پوشش گیاهی داره، یه جا توی خیابون بوی یاس می‌پیچه، دوتا چهارراه بالاتر بوی شکوفه‌ی پرتقال. شمشادها هم هم‌چنان وسط بلوارن و خودنمایی می‌کنن، اما شهر رو از دور هم نگاه کنی سرسبزه، موقعی که توش قدم می‌زنی یه حال خوبی هستی. حال ما هم همینه، به هوای سمپاشی علف‌های هرز نباید گل‌های داوودی و بنفشه رو هم له کنیم، باید از بذرهامون مراقبت کنیم چون اصلا خیلی‌هاشون دوست دارن بشن بید مجنون یا درختی که بهار گوجه سبز می‌ده و براش تلاش می‌کنن، حتی اگه یه سریا از گوجه سبز بدشون بیاد، ولی تلاش می‌کنن تا ثمر بدن. اگر حال و هوای شهرمون کویریه و بارون نمی‌آد اشکال نداره، به جای این که جوونه‌ها رو از بین ببریم یا بذاریم از تشنگی بمیرن خودمون بارون شیم، به نتیجه‌ش می‌ارزه، فکر کن مثل باغ شازده‌ی ماهان یه کویر بزرگ با حال و هوای مدیتیشن، با شبای پرستاره و میونش یه باغ با صفا...

نسل آینده‌مون بذرن، با کلی امید و کلی جوونه، مسئولین این مملکت نامهربونن و بی‌‌عقل، ولی ما خودمون باغبون بشیم، این شهر رو آباد کنیم، پر از درختا و گیاهای مختلف و عجیب....

 

 

 

* واقعا مامان دوستم در تماس به مامانم گفت خوب کردن نت رو قطع کردن، پسر من حالا با تمرکز نشسته سر درسش :| بعد مامانم گفت ولی کارای بچه‌های من رفته رو هوا، اونم گفت عیب نداره خب یه کم استراحت می‌کنن دیگه :| چرا خودتون رو به خواب می‌زنید عزیزان :| این حق رو هم از ما گرفتن و خوشحالن یه سریا :| بعدا به ضرر خودشون می‌شه و تیشه به ریشه‌ی خودشون می‌زنن، ولی خودخواهن دیگه و آدم خودخواه هم تا جلوی پاش رو بیشتر نمی‌بینه....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم معلم

8- آش نخورده و...

بسم الله العظیم

سلام :)

 

آش نخورده و دهن سوخته شدیم و پشت ماشین‌مون برامون فحش نوشتن!

عرض شود که بله، ما خانواده‌ای هستیم با ظاهر مذهبی و اعتقادات مذهبی، اما جهت تقریب اذهان می‌گم که این سفر اخیرمون رو با دوتا از دوستای من رفتیم که کاملا بی‌حجاب بودند و ما واقعا هیچ کاری به کارشون نداشتیم و اصلا برامون اهمیت نداشته و نداره که تیپ اونا چه جوری بود و چی کار کردن. همه جا هم رفتیم و من با این که حالم خیلی خیلی بد بود سعی کردم به رفقا خوش بگذره!

 

بعد این که یهو می‌آی و می‌بینی برات فحش نوشتن و برای ماشین کناری‌ها نه، یعنی این که از رو ظاهر برای ما یه چیزی زدن و در رفتن و خیلی ناراحت‌کننده است، همون‌جور که قبلش بود. مثلا توی سفر یکی از این انسان‌های متعصب به دوستم گفت که معلوم نیست مامان و بابات چی کار کردن که تو بی‌حجابی و جالب اینجاست مامان بابای دوستم در اون لحظه کربلا بودن :)

درسته الان توی مجازی همه می‌گن که نهههههه ما با هم هستیم و اینا، ولی تعارف که نداریم، گاهی اونی که می‌آد به جوون مردم تذکر حجاب می‌ده یه شخص از همین مردمه(مثل همون خانمه که میکس ویدیوش با آهنگ بنگ بنگ وایرال شد) و گاهی هم اونی که از من چادری متنفره و دنبال اینه که بزنه لهم کنه از همین مردمه و لباس شخصی هم نیست!

من توی اجتماعات و گروه‌های مختلفی بودم و می‌دیدم دیگه! وقتی می‌دیدن چادری‌ام چقدر متنفر می‌شدن و تا مدتی کاری به کارم نداشتن و بعدش که یه‌کم خوب می‌شدیم با هم می‌گفتن ما فکر می‌کردیم تو هم یکی از اونایی و ازت بدمون می‌اومد و....

این حقیقت رو نمی‌شه کتمان کرد که به محض این که در یک گروه، دورویی و تظاهر و نفاق وارد شه وحدت از همون ور می‌ره بیرون و همراه با اونا نفرت و خشم تو جامعه جاری می‌شه و شکافی ایجاد می‌شه عمیق و پت و پهن! و این شکاف خیلی وقته ایجاد شده، این دورویی زیر پوست جامعه‌ی ما تزریق شده و باعث شده ته دل‌مون همیشه از هم متنفر باشیم!

مقصر هم که واضحه کیه وگرنه ماها از بدو تولد که منافق نبودیم! هرچند معتقدم گاهی می‌شه انتخاب کرد که متظاهر نبود و تاوان این انتخاب رو داد، اما همون‌طور که گفتم گاهی :)

 

خلاصه که آش نخورده و دهن سوخته به روایت این روزها، ما مردم ایرانیم....

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم معلم

7- مقاومت

بسم الله العظیم

سلام :)

 

تمام نیرویی که ذره ذره در جانم جمع کرده‌بودم، از بین رفته. همیشه به خودم امیدوار بودم و مطمئن بودم هر اتفاقی که در این کشور می‌افتد مانع من نیست، اگر بلند شوم و بچسبم به مطالعه و تفکر برای برداشتن هر قدمی، حتما درست می‌شود.

توی 88 بچه‌ای بودم که از دور و برم چیزی حالی‌ام نبود جز انتظارهای بالای یک ساعت برای رسیدن....به ..... شلوغی‌های شهر و اما من که برای خودم در آن زمان کارهای مهمی انجام دادم.

این نسخه در آبان 98 برای خودم جواب داد. و برای شاگردهایم.

در دی لعنتی و مزخرف و خاک بر سر 98 هم جواب داد و من از گردنه‌ی مرگ گذشتم و شاگردهایم هم همین‌طور. و دورویی و نفاق را به سادگی اثبات کردم بدون این که بخواهم نامم جایی منتشر شود.

کرونا آمد و وقتی همه ترسیده‌بودند و خودم هم، مطالعه کردم و خواندم و قدم برداشتم. قدم‌های تاثیرگذاری بودند و من تاثیر آن‌ها را دیدم. حداقل در خانواده‌ی کرونا و مصیبت‌زده‌ی خودمان، در بچه‌هایی که محروم از همه چیز شده‌بودند و من برای‌شان وقت می‌گذاشتم و قسم خورده‌بودم نگذارم آسیبی بهشان برسد.

امسال هم به نیمه رسید و من باز هم صبور بودم، خانواده‌ی پدرم زندگی‌مان را به فنا دادند و من با زانوهایی لرزان ایستادم.

ولی این بدن دیگر به این نسخه هم مقاومت نشان می‌دهد. دیگر برایم کار نمی‌کند. من که در تاریک‌ترین روزهایم هم با نخ نازکی خودم را متصل به رشته‌ی حیات کرده‌بودم، اکنون برنمی‌تابم. آن نخ نازک پاره شده، تکه‌تکه شده. پشت پلک‌هایم هیچ خبری از آینده نیست. جنگیدن و مبارزه برای خواسته‌ها تبدیل به واژه‌هایی شده‌اند بی‌معنا، که برای یافتن عمق‌شان باید مثل یک زیردریایی کاوش و جست‌وجو کرد اما این زیردریایی اکنون بدون موتور در جزیره‌ای متروکه رها شده.

توی این تعطیلات مسافرت کوتاهی رفتیم که قطعا هرجوری بود باید دوستش می‌داشتم، روستای آرام و یک کلبه، با انسان‌هایی که روز اربعین موکب‌هایی داشتند و عاشقانه نذری می‌دادند و شهری با مردمی که تا مشکلت را حل نمی‌کردند، بی‌خیال نمی‌شدند. قطعا باید خوش می‌گذشت مثل سفری که از شب تا صبح لپ تاپم در ماشینی که درش خوب بسته نشده‌بود تنها مانده‌بود و ما بودیم و شهری مرزی، که فردا صبحش وقتی رفتیم سراغ ماشین و در را باز دیدیم مطمئن شدیم که ماشین را خالی کرده‌اند اما همه چیز همان‌طور بود که دیشب، لپ تاپ هم سر و مر و گنده سرجایش، فقط سرمای هوا از منفذ در داخل ماشین شده‌بود که گرمای مناعت طبع مردم آن را از بین برده‌بود.... ولی این سفر آخر برای من به سخت‌ترین حالت ممکن گذشت و به لحظه‌هایش التماس می‌کردم زود بگذرند و بگذارند من برگردم خانه...

 

حالا برگشته‌ام خانه و هیچ هیجانی مرا رو به جلو هل نمی‌دهد، هیچ رویایی نیرو را به زانوهای بی‌جانم برنمی‌گرداند و این که فقط پدر و مادر و برادرم می‌فهمند چه می‌گویم حالا اصلا برایم کافی نیست.

 

لعنت به شما که انسان را می‌کشید، اصلا مگر برای مرگ لازم است که آدم را کفن کنند و دنبال محرم برای تکان‌دادن تلقین‌وار شانه‌هایش بگردند...اگر انسان بی‌تفاوت شد و بی‌رویا، آن وقت می‌شود گفت که مرده است...مثل من...مثل ما...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم معلم

6- بر باد رفته

بسم الله العظیم

سلام :)

همون‌طور که از عنوان پست مشخصه جلسه خواستگاری اصلا برای من خوب پیش نرفت. اما متاسفانه مامانم پسندیدش با این که حتی یک درصد هم شبیه معیارام نبود... ناامید شدم وقتی گفتم حتی چهره‌اش رو دوست نداشتم مامانم گفت شبیه اونیه که دوستش داری و فهمیدم مامانم واقعا از اونی که دوستش دارم متنفره چون حتی قیافه‌ش رو هم درست ندیده...

مامانم گفت چرا ازش سوالات رو نپرسیدی اما اصلا بهم فرصت نمی‌داد حرف بزنم و مرتب وسط حرفم می‌پرید و حرفایی می‌زد که از نظر من برای جلسه‌ی خواستگاری مناسب نیست و بیشتر مناسب یک مصاحبه‌ی کاریه... اما مامانم گفت چون حتما توی یه سبک متفاوت رشد کرده این‌طوریه اما، وسط حرف پریدن و احساس اهمیت ندادن به حرفای طرف مقابل توی هر سبکی قشنگ نیست، من یه وقتایی فکر می‌کردم حتی اصلا به حرف من گوش نمی‌ده و حواسش به حرفای خودشه...

می‌فهمم مامانم چرا پسندیده، خب رفتار مامان پسره رو دوست داشته(من نداشتم، کلا با تصورات من متفاوت بود، مثلا یکی از رویاهای من اینه که توی خونه‌م هیئت بگیرم و همه دور و برم باشن، مادر پسره این تیپی نبود اصلا) و از طرفی پسره شرایطی داره که می‌تونه باعث پیشرفتم بشه، اصلا اگه همین آدم مثلا با من در جایگاه کارفرما بود من مشکلی نداشتم و اوکی بودم، اما برای صحبت ادامه‌ی زندگی؟ نمی‌تونم اصلا. بحث عشق و نفرت و اینا نیست، یه پسره هست تو فامیل‌مون که مدتی همه اصرااار داشتن من و او رو با هم ربط بدن اما من اصلا نمی‌تونستم و همه می‌گفتن وااای فاصله‌ی عشق و نفرت یه تار مو بیشتر نیست و... من رو هی تحت فشار می‌گذاشتن تا این که اتفاقی افتاد که خود به خود همه چیز به قول معروف کنسل شد در واقع خود اون پسر رفتاری کرد که دیگه تموم شد، ولی هیچ‌کس نفهمید من اون موقع چه فشاری رو تحمل کردم، مثل فشاری که الان رومه...

توی چند خواستگاری‌ قبلی‌م این‌جور نبود، من دلیل می‌آوردم و مامانم می‌گفت قبوله، مثلا یکی پلن‌های آینده‌ش با من نمی‌خورد، یکی معیارامو نداشت و... اما الان به وضوح می‌فهمم مامانم موافقه و دوست داره ادامه بدیم چون حرفامو نمی‌پذیره و می‌گه اگه جلسه مثل مصاحبه‌ی کاری پیش رفت مشکل از خودت بوده که نپرسیدی چون اون سبکش متفاوته، یا گفتم چهره‌ش رو دوست نداشتم که....

 

برام دعا کنید...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم معلم

5- خال هندو

بسم الله العظیم

سلام :)

در شرایط بسیار سختی ام. من به شخص دوری به شکل پنهانی علاقه‌مندم. خانواده‌ی نزدیکم از ماجرا باخبر هستن اما کاری از دست‌شون برنمی‌آد و حقیقت اینه که الان هم کاری نمی‌شه کرد. این که بهش علاقه دارم به این معنی نیست که اگر الان هم رو ببینیم بهش می‌گم بدو بیا ازدواج کنیم بلکه دوست دارم زمان بگذارم و از نزدیک نزدیک نزدیک بشناسمش، و اون هم در گذر زمان من رو بشناسه، بدونه که می‌تونم و بلدم بهش کمک کنم، می‌تونم کاری کنم به جایی که استحقاقش رو داره برسونمش. هیچ راهی نیست الان که دارم اینا رو می‌نویسم برای این که این اتفاق بیفته. مشکلاتی هم سرراه هست که منو ترسو و محتاط کرده و حتی جرئت ندارم قدمی بردارم. فقط دارم سعی می‌کنم خودم رو رشد بدم و به خدا نزدیک‌تر شم، بلکه خدا بتونه بهم کمکی کنه.

تا اینجا همه چیز اوکیه، من این سختی رو با جان پذیرام و تلاش می‌کنم براش صبور باشم، تلاش می‌کنم که بهتر باشم.

مشکل عظیم ماجرا اونجاست که یه مورد خواستگاری پیش می‌آد. توی این مدتی که من این علاقه‌ی پنهان رو دارم مواردی بوده که خب باید با هم صحبت می‌کردیم و این‌ها. خیلی‌ام طبیعی، اصلا آدم باید تا جایی که می‌تونه سعی کنه بشناسه تا دید بازتری پیدا کنه، تا بتونه تصمیمات بهتری بگیره. ولی هربار یک فشار ناخواسته‌ای به من می‌آد. اولی‌ش اینه که اگر یهو شرایط خواستگار اوکی بود، با توجه به این که اونی که من دوستش دارم یک نکته‌ی منفی هم داره، من نمی‌دونم باید چه کنم. اگه جواب مثبت بدم باید تا همیشه حسرت این رو داشته‌باشم که کاش فرصت آشنایی با شخص موردعلاقه‌ام رو داشتم و اگر جواب منفی بدم باید جواب بقیه رو بدم مخصوصا اگر معرفی شده‌باشیم به هم و معرف فامیل باشه، درنتیجه حتی اگر یک درصد هم من و اون کسی که ازش خوشم می‌آد با هم ازدواج کنیم به خاطر همون نکته‌ی منفی قطعاااا معرف سرکوفتش رو می‌زنه که اونی که من گفتم حداقل این مساله رو نداشت :) و یه فشار دیگه هم یه کم دلی و رمانتیکه، اونم اینه که من دوست دارم با شخص موردعلاقه قرار ملاقات داشته‌باشم، دوست دارم هیجان این رو داشته‌باشم که بدونم وقتی با من حرف می‌زنه درموردم چه فکری داره، اصلا دوست دارم اون من رو تحسین کنه، من رو تحلیل کنه و من هم اون رو. اما ممکنه؟ الان نه :)

و خب نمی‌شه به خانواده هم گفت که ترتیب این داستان‌ها رو ندین، چون علاقه‌ی من از دوره و به قول معروف نه به باره و نه به داره. چه ربطی به خانواده‌ام داره که سختی‌ش رو تحمل کنن و مجبور بشن مثلا اون موارد رو دست به سر کنن؟ و کاملا حق با اوناست. من باید مثل یه دختر عادی با عقاید مذهبی برم جلسه‌ی آشنایی و برگردم. با بغض برم، ولی انجامش بدم، و صبورانه در انتظار روزی بمونم که این کلاف سردرگم باز بشه، و من قوی بشم، حتی اگر خیلی گریه کنم، و خیلی بترسم... :)

 

 

#موقت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم معلم